گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و هفتم
بخش چهارم
من و عفت خانم خیلی حرف زدیم , ولی هاشم هنوز برنگشته بود ...
یک مرتبه علیخان بلند شد و با جهانگیر خان دست داد و گفت : من باید برم کار دارم ...
و راه افتاد بدون اینکه سراغ آذر رو بگیره ...
عفت خانم دوید طرف اتاق انیس خانم و صدا زد : آذر جون , علیخان داره می ره ...
جلوتر از آذر انیس خانم اومد و گفت : کجا علیخان به این زودی ؟
گفت : کار دارم شازده خانم , زحمت دادم ...
و با اوقاتی تلخ رفت به طرف در ...
من رفتم هاشم رو صدا کنم ... راستش می خواستم بدونم برای چی مهمون ها رو رها کرده و رفته تو آشپزخونه نشسته ؟ ...
بازم اونو روی تخت , کنار سلطان دیدم که داشتن قلیون می کشیدن ...
خیلی ناراحت شدم , طوری که از صورتم پیدا بود ... گفتم : هاشم , آذر بانو و شوهرش دارن می رن ...
گفت : الان ... الان میام ...
و از جاش بلند شد و اومد ...
پرسیدم : این چه کاریه ؟
گفت : چه کاری ؟ ...
گفتم : نمی دونم والله , باشه برای بعد ... خواهرت داره می ره ...
علیخان دیگه تو ماشین بود و آذر داشت خداحافظی می کرد ...
و بعدم با من و هاشم روبوسی کرد و با همون بی حس و حالی که اومده بود , رفت ...
دایی جهانگیر مرد قد بلندی بود با سیبیل های پُر پشتی که تا روی لبش اومده بود ... پوست خیلی زیاد سفیدی داشت که برق می زد ... دست های کشیده و کار نکرده ...
کم حرف می زد و جذبه ی خاصی داشت ...
آداب غذا خوردن و نشست و برخاست اون , آدم رو یاد شاه های قاجار مینداخت ...
و تا آذر پاشو از در گذاشت بیرون , سر انیس خانم داد زد و با اعتراض گفت : تو چته انیس ؟ چرا سرت رو مثل کبک کردی زیر برف ؟ نمی ببینی بچه ات داره از دست می ره ؟ چرا خلاصش نمی کنی ؟
ناهید گلکار