گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و هفتم
بخش پنجم
هاشم گفت : همینو بگو دایی ...
چیزی نمونده بود بزنم سر و کله ی اون مرتیکه رو داغون کنم ... الاغِ الدنگ ...
انیس خانم اشاره کرد طرف من و گفت : باشه بعدا حرف می زنیم ...
ولی دایی گفت : غریبه نیست که , دیگه زن هاشمه ... شتر سواری که دولا دولا نمی شه ...
انیس دست از این کارات بردار , دختر رو دارن می کشن ... داغش به دلت می مونه ها , ببین کی بهت گفتم ...
من که دیگه نمی تونم آذر رو این طوری ببینم , ای بابا هر چیزی یک حساب و کتابی داره ... ولش کردی به امون خدا ؟ ...
اگر قراره اینطوری بمونه , دیگه پامو خونه ی تو نمی ذارم ...
انیس خانم درمونده شده بود ... تا اون موقع اینطوری ندیده بودمش , نشست رو مبل و گفت : چیکار کنم ؟ شماها واسه خودتون یک حرفی می زنین ...
مگه میشه ؟ آبروریزی و فضاحت درست میشه ...
بعد من با یک زن بیوه چیکار کنم ؟ دهن مردم رو چطوری ببندم ؟
تازه خودشم علیخان رو دوست داره , نمی خواد ازش جدا بشه ...
امروز می گفت بریم پیش دعانویس , بچه دار بشم ... خوب اگر نمی خواست , چرا اینو گفت ؟
دایی گفت : از بس خواهر جان , تو می ترسونیش ... بهش راه بده , اگر دیگه اسم این مرتیکه رو آورد ... آبرو چیه ؟
آب که از سر گذشت , چه یک نی چه صد نی ... الان آب از سر تو گذشته , آخه این ریخت و قیافه بود آذر پیدا کرده ؟
دختره هزار تا خواستگار داشت , خواهر من رسوایی رو وقتی می دونم که ببینی دخترت داره پر پر میشه و حرفی نزنی ...
حالا این صد بار که بهت گفتم , بازم تو پشت گوش بنداز ...
انیس خانم حسابی پریشون شده بود ... مثل اینکه این حرفا رو قبول داشت ...
گفت : نمی دونم چیکار به درگاه خدا کردم که بچه هام دارن تقاص می دن ؟ ...
یکی از یکی بدبخت تر ... دلم به هیچی خوش نیست ...
ناهید گلکار