گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و هفتم
بخش ششم
خوب , اینجا من یکه خوردم و سخت ناراحت شدم ...
فکر کردم شاید برای دعوای روز قبل من و هاشم این حرف رو زده بود ... و یا منظوری دیگه ای داشت ؟
به نظر نمی اومد آرام دخت زندگی بدی داشته باشه ...
پس شاید منظورش من بودم ...
ولی هیچ وقت اینو نفهمیدم ...
شب وقتی با هاشم تنها شدم , ازش در مورد اینکه چرا می ره با سلطان خانم قلیون می کشه , پرسیدم ...
گفت : نه بابا , اینطوری نیست ... می خواستم علیخان رو نبینم , برای همین رفتم تو آشپزخونه ...
گفتم قبل از اینکه اون بیاد هم داشتی می کشیدی , به نظرت کار درستیه ؟
گفت : بزرگش نکن لیلا ... اون زن از وقتی من بچه بودم , تو خونه ی ما بوده ... قلیون می کشه و منم گاهی باهاش می کشم , این چیه که تو رو ناراحت کنه ؟
سه ماه گذشت ...
چهلم خانجانم هم تموم شد ... مراسمش رو حسین تو همون چیذر گرفته بود ... شام مفصلی داد ولی من نموندم و با هاشم زود برگشتیم ...
صبح ها می رفتم پرورشگاه و غروب هاشم میومد دنبالم ...
با هم برمی گشتیم ... سینما می رفتیم و گاهی هم تماشاخونه ...
ولی من فقط به خاطر اینکه هاشم ازم می خواست این کارو می کردم و هر بار این طور جاها پا می ذاشتم , یاد علی میفتادم ...
چقدر با هم خوش بودیم ... وقتی بیرون می رفتیم و با هم شعر می خوندیم , دنیا مال ما بود ... در حالی که حتی پول نداشتیم با درشکه برگردیم خونه و اغلب اون منو بغل می کرد ...
بی اختیار اوقاتم تلخ می شد ... تمام مدت وانمود می کردم که راضی و خوشحالم و چون ذاتم اینطور نبود که تظاهر به کاری بکنم , بهم سخت می گذشت ...
ناهید گلکار