گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و هفتم
بخش هشتم
بعضی روزا که هاشم میومد دنبالم , منو می ذاشت خونه ی خاله و خودش می رفت باشگاه و آخر شب میومد دنبالم ...
حالا ملیزمان دوباره باردار بود و بیشتر اوقات اونجا بود و با هم وقت می گذروندیم ...
زمانی هم که انیس خانم مهمون داشت , از خونه فراری بودم ... نه از اون مهمون ها خوشم میومد و نه از اون مهمونی های اشرافی ...
خوشبختانه هاشم هم دوست نداشت , برای همین زیاد تو خونه پیدامون نمی شد و در نتیجه از آذر هم خبری نداشتم ...
انیس خانم هنوز اصرار داشت که من از مسائل زندگی اونا سر در نیارم و مرتب مخفی کاری می کرد ...
تا اینکه یک روز تو پرورشگاه داشتم برای بچه ها ساز می زدم , باز خودمو تو گندم هایی که بوی نون تازه می داد , احساس کردم ... خوشه ها نرم و لطیف با ساز من می رقصیدن ...
یک مرتبه احساس کردم دستم حس نداره ... چشمم رو باز کردم , همه جا سیاه شده بود ... یک لحظه فکر کردم کور شدم و دیگه چیزی نفهمیدم و از حال رفتم ...
وقتی چشمم رو باز کردم , اولین کسی که دیدم شوکت , خواهر علی , بود ...
به زحمت از جام نیم خیز شدم ... تو اتاق زبیده بودم و اون و پری هم کنارم بودن ...
پرسیدم : من چم شد؟ ... شما اینجا چیکار می کنی ؟
شوکت خانم گفت : سلام ... الان رسیدم , تو بیهوش بودی ... چی شده ؟ چرا غش کردی ؟ بمیرم برات ...
گفتم : چیزی نیست , یک مرتبه چشمم سیاه شد ...
گفت : حالا بهتری ؟می خوای ببریمت مریضخونه ؟
گفتم : نه بابا , حالم خوبه ...
و نشستم ...
پری همین طور که یک لیوان آب قند رو هم می زد تا بده به من بخورم , پرسید : لیلا جون باردار نیستی ؟
ناهید گلکار