گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و هشتم
بخش اول
گفتم : نه بابا , این چه حرفیه ؟ فکر کنم سردیم کرده بود ... گاهی اینطوری می شم ...
خوب نگفتین شوکت خانم , این طرفا ؟
و از جام بلند شدم و آب قند رو از پری گرفتم و یک جا سر کشیدم ...
راستش شوکت , خواهر علی , بود و جلوش خجالت کشیدم بفهمه ... نخواستم افسوس بخوره ...
ولی انگار باردار بودم ...
یک خوشحالی وصف ناشدنی تو وجودم شکل گرفت ... مثل این بود که دوباره شده بودم همون لیلای قبل که به هر بهانه ای می خندیدم و از غصه بیزار بودم و سعی می کردم از چیزایی که ناراحتم می کنه , دوری کنم ...
با شوکت رفتیم تو دفتر و پرسیدم : شما حالتون خوبه ؟ چه خبر ؟ ...
گفت : خبری نیست , دلم برات تنگ شده بود ... هر چی به سال علی نزدیک می شیم , بیشتر یادت می کنم ...
واقعا حیف شد , اون خیلی پسر خوبی بود ... یک دونه داداش بیشتر نداشتم که عمرش به دنیا نبود ... عزیز هم حالش خیلی بده , اگر ببینیش به اندازه ی بیست سال پیر شده ... زمین گیر و نالونه ... همش غر می زنه و خیلی هم لاغر شده ...
مخصوصا خبر عروسی تو رو که شنید , دیگه حالش خیلی بد شد ... حرف نمی زنه ولی من می فهمم که چه حالی داره ...
اگر تو می تونستی یه نوک پا برای سال میومدی , فکر کنم براش خوب باشه ...
گفتم : تنها دشمنی که من تو زندگیم داشتم , عزیز خانم بود ... زندگیمو نابود کرد ... تا وقتی من بودم که همش می خواست یک زن دیگه برای علی بگیره و منو شایسته ی اون نمی دونست , حالا بیام چیکار کنم ؟ ... چی بگم بهش ؟
چه حرفیه شما می زنی ؟ اون نمی خواد رو زمین منو ببینه ... اگر کارای اون زن نبود , من و علی خوشبخت الان در کنار هم زندگی می کردیم ... چرا اون کارا رو کرد ؟
علی اونقدر خوب بود که حتی نداری و بی خیالیش آزارم نمی داد ... باهاش خوشبخت بودم و دلم نمی خواست از دستش بدم ... ولی اون زن با کج فکری و خودخواهی , خوشبختی منو ازم گرفت ...
و یک مهر بیوه زن بودن رو روی پیشونی من زد ...
حالا این عذاب وجدانه که داره آزارش می ده , وگرنه نمی خواد منو ببینه ...
نه شوکت خانم نمیام , هرگز ...
گفت : پس حلالش کن ...
گفتم : حلال تندرستی باشه ... بهش بگو حلالش کردم , ان شالله خدا هم اونو ببخشه ...
ناهید گلکار