گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و هشتم
بخش دوم
که در باز شد و هاشم اومد تو ... یکم آشفته به نظر می رسید ...
نمی دونم چقدر از حرفای ما رو شنیده بود ؟ ...
گفتم : هاشم جان , تو اینجا چیکار می کنی ؟ اومدی دنبالم ؟
گفت : چی شدی عزیز دلم ؟ حالت خوبه ؟ زبیده به مادر زنگ زده و گفته بود تو حالت به هم خورده , مادر هم به من خبر داد ... فورا اومدم ... پاشو ببرمت دکتر ...
گفتم : نه , به خدا خوبم ... یک لحظه بود , تموم شد و رفت ...
باز این زبیده سر خود خبر برده ... صد بار گفتم فورا زنگ نزن به انیس خانم و نگرانش نکن , مگه به خرجش می ره ؟ ...
گفت : نمی شه , تا نفهمم چی شدی دست از سرت برنمی دارم ... این خانم ؟
گفتم : ایشون شوکت خانم , خواهر علی هستن ...
هاشم معلوم بود که حالت طبیعی نداره ولی داره خودشو کنترل می کنه ...
گفت : سلام , فکر کنم من قبلا شما رو جایی دیدم ...
شوکت چادرشو مرتب کرد و از جاش بلند شد و گفت : پس من دیگه می رم ... سلام برسونین ... لیلا جون , مراقب خودت باش ...
با هم روبوسی کردیم و اون رفت ...
هاشم گفت : بیا بریم خونه , اونجا استراحت کنی بهتره ...
گفتم : باشه ... میشه بریم خونه ی خاله ؟ اون به حال و احوال من وارده ...
گفت : سلطان جان هم از این چیزا سر در میاره ... ولی باشه , بریم پیش خاله خانم ...
تو ماشین که نشستیم , سکوت کرده بود و حرف نمی زد و اوقاتش تلخ بود ...
سر حرفو باز کردم تا بهش بگم که باردارم و خوشحالش کنم ... با حال و روزی که داشت , مطمئن شدم حرف های منو شنیده ... باید یک طوری از دلش در میاوردم ...
گفتم : هاشم جان , مرسی که تا فهمیدی من مریض شدم خودتو رسوندی ... از اینکه تو پشت و پناه منی , خیلی خوشحالم ... حالا منم می خوام تو رو خوشحال کنم ...
گفت : ساکت شو , لازم نکرده ... به اندازه ی کافی منو خوشحال کردی ... الان حوصله ندارم , باشه شب که اومدم دنبالت با هم حرف می زنیم ...
گفتم : هاشم هوا خیلی سرده , فکر کنم می خواد برف بیاد ... چیزه ... دستشون درد نکنه امسال زغال سنگ خوبی بهمون دادن , پرورشگاه حسابی گرم شده .... چیزه , راستش از آذر خبر داری ؟
با سر گفت : نه ...
گفتم : دلم براش تنگ شده , میای یک روز بریم خونه اش ؟ من تا حالا نرفتم ...
ببین هاشم , یک چیزی ازت می خوام ... لطفا نگو نه ... امشب تو با من بیا خونه ی خاله ... هوشنگ هم شب میاد , دور هم باشیم ...
ناهید گلکار