گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و هشتم
بخش سوم
هاشم طوری وانمود می کرد که اصلا چیزی نمی شنوه ...
ادامه دادم : نمیای ؟ باشه , هر طوری راحتی ...
ولی من دلم می خواد تو همش پیشم باشی ... اینطوری احساس امنیت می کنم ... اصلا چی میگم ؟ دلم برات تنگ می شه ...
خوب می دونم تو بیلیارد رو خیلی دوست داری , باشه برو بازی کن ... شاید حالت بهتر شد ...
دم خونه ی خاله نگه داشت و با هر دو دست بالای فرمون رو گرفته بود و به جلو نگاه می کرد ...
گفتم : مرسی عزیزم , دستت درد نکنه ... میای که دنبالم ؟ اگر می خوای قالم بذاری همین الان بگو ...
گفت : پیاده شو , میام ...
تا پامو گذاشتم رو زمین و هنوز درو درست نبسته بودم , گاز داد و رفت ...
حدسم درست بود ... اون حرفای من و شوکت رو شنیده بود ...
با خودم فکر کردم بی انصاف نباش لیلا ... اگر تو هم جای اون بودی و می شنیدی داره از زنِ قبلیش اینطوری حرف می زنه , به هم می ریختی و برات خوشایند نبود ...
حالا کارم سخت شده بود و باید از دلش در میاوردم ...
دستم رو گذاشتم رو شکمم و گفتم : وای یعنی منم مادر میشم ؟ خدایا شکرت ... ای خدا , چطوری صبر کنم تا به دنیا بیاد ؟
شادی ای که تو دلم برای داشتن بچه به وجود اومده بود باعث شد خیلی زود به محض اینکه رسیدم خونه ی خاله , هاشم رو فراموش کنم ...
ملیزمان جلوی راهرو در حالی که جواد پسرش تو بغلش بود , منتظرم بود ... دست اونو گرفته بود و برای من تکون می داد و گفت : دیدی خاله اومد ؟ سلام خاله جونش ... خوش اومدی ...
شادی من از دیدن اون بچه بیشتر شد ... جواد هم هر وقت منو می دید , دست و پا می زد و ذوق می کرد و دیگه از بغل من بغل کس دیگه ای نمی رفت ... شیرین و دوست داشتنی بود ...
ناهید گلکار