گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و هشتم
بخش پنجم
- راستی خاله , این سلطان جان کیه ؟ برای چی انیس خانم بهش حرفی نمی زنه ؟ و اونم با هاشم هر کاری دلش می خواد می کنه ؟ ...
گفت : وا ؟ خدا مرگم بده , مثلا چه کاری ؟
گفتم : هیچی ... ببینم خاله , سلطان جان که از نا محرم رو می گیره چرا هاشم رو ماچ می کنه و دست گردنش میندازه ؟
خاله با تعجب پرسید : راستی این کارو می کنه ؟ چرا ؟ انیس چیزی نمیگه ؟
گفتم : تا تو خونه است در هر فرصتی می ره تو آشپزخونه و با هم جیک تو جیک , قلیون می کشن ...
جالب اینجاست که هر چی از دهن هاشم در میاد , اون به به چه چه می کنه ... هر چی هم از دهن سلطان جان در میاد , گوهر نایابه ...
انیس خانم اجازه نمی ده من سر از هیچ کاری در بیارم , با من مثل غریبه ها رفتار می کنه و نمی فهمم تو اون خونه چی می گذره ...
خاله خندید و گفت : برای همین دیگه ...
گفتم : چی ؟
گفت : برای همین که تو نیای به ما بگی ... که اگر گفتی , همه جا پخش میشه ...
گفتم : نه تو رو خدا خاله , شما به کسی نگو ...
بلندتر خندید و گفت : خاطرت جمع باشه , به هر کس بگم بهش سفارش می کنم به کسی نگه , این طوری میشه که اسرار خونه ی انیس همه جا فاش میشه ...
تو هم نگو عزیزم ... اگر نمی خواد کسی بدونه , چه اصراریه ؟ حتما یک چیزی می دونه که نمی خواد کسی بدونه و چون اون نمی خواد , ما هم وارد گناه می شیم ...
من و تو دوست نداریم کسی پشت سرمون لُغُز بخونه , خوب اونم دوست نداره ...
گفتم : من همچین قصدی نداشتم ... ولی چشم , دیگه نمی گم ...
خاله با شوخی پرسید : حالا بگو اون سر حنا کرده ی ناخن حنایی با اون همه سن و سال , چطوری ماچش می کنه ؟ از لب یا لُپ ؟
و همه با هم خندیدم ...
بعد گفت : ول کن بابا این حرفا رو ... بذار ماچش کنه , ازش چیزی کم نمی شه ...
من یادمه که انیس , آذر رو هم داشت که یک مرتبه سر و کله ی سلطان جان پیدا شد ...
هاشم شاید چهار پنج ساله بود ... انیس بچه ها رو می ذاشت پیش اون و با خاطر جمع می رفت به گشت و گذار خودش ...
خدا بیامرز شوهرش هم زیاد اهل گردش و تفریح نبود , آخر هم که سنی نداشت از دنیا رفت و دیگه انیس از هفت دولت آزاد شد ... فکر کنم دو سه سالی میشه ...
یادت نیست می رفتم ختم شوهر انیس ... تازه تو روضه های دهه ی اول محرم , سلطان با انیس میومد اینجا ...
ناهید گلکار