گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و هشتم
بخش ششم
هاشم زودتر از اونی که فکر می کردم اومد دنبالم ...
به عشق اینکه بهش بگم بابا شده , زود خودمو رسوندم ...
تا نشستم تو ماشین , گفتم : سلام عزیزم ,چه خوب شد زود اومدی ... دیگه دلم طاقت نداره , می خوام یک خبر خوب بهت بدم ...
ولی یک مرتبه بوی تند الکل خورد به مشامم ... چیزی که توی دنیا از همه چیز بیشتر ازش منتفر بودم ...
تو ذوقم خورد ...
این خبر برای من مقدس بود و دلم نمی خواست تو حالت مستی بهش بگم ...
از خاطرات تلخی که داشتم , احساس کردم باید مراقب باشم تا مشکلی پیش نیاد ...
ساکت شدم ...
گفت : بگو , گوش می کنم ...
گفتم : باشه ... چیز می کنم اِ ... بذار مادر هم باشه , اون وقت میگم ...
با تندی گفت : تو آدم رو دست میندازی ... مسخره می کنی ؟ زندگی منو به بازی گرفتی , حالام که فکر می کنی بدبخت شدی ... من تو رو بدبخت کردم ...
آره من ...
اگر الان زن اون علیِ یک لاقبا بودی , با خوشبختی داشتی زندگی می کردی ...
گفتم : نه هاشم جان ... قربونت برم , تو رو خدا این حرفا رو نزن ... منظورم ...
یعنی اینکه شوکت خانم پررو پررو اومده بود که بیا مادرمو ببین ... آخه برای چی برم ؟ می گفت بیا سال علی ...
گفتم نمیام ... اگر شوهر نداشتم یک چیزی , ولی حالا اصلا ... من دیگه زن مردم هستم , معنی نداره ... اینا رو گفتم که دست از سرم برداره , به خدا ...
ناهید گلکار