گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و نهم
بخش پنجم
علیخان گفت : زر مفت نزن ... بیا بریم آذر ...
هاشم دوباره به اون حمله کرد و این بار گلاویز شدن ...
سلطان و انیس خانم با داد و فریاد سر اونا , می خواستن جداشون کنن ...
من از پله خودمو آویزون کرده بودم که بهتر همه چیز رو ببینم ... ولی اونا رفتن به طرف سرسرا ...
نگران بودم و می ترسیدم اتفاق بدی بیفته ...
صدای داد و بیداد بلندتر شده بود که یک مرتبه علیخان داد زد : بابا دست از سرم بردارین ...
آذر معتاده ... اگر ببرین دکتر , آبروی هممون می ره ...
با گفتن این حرف , چند لحظه سکوت شد و بعد صدای آذر که بلند گریه می کرد و به علیخان التماس که : منو با خودت ببر ...
من از پله ها رفتم پایین ... دیگه طاقت نداشتم ...
انیس خانم یک ناله از گلوش در اومد و روی زمین نشست ...
گفت : یا امام حسین , به فریادم برس ...
هاشم گفت : چی میگی الدنگ ؟ معتاد چیه ؟ کی بهش داده ؟ تو حتما اونو معتاد کردی .. .چی می کشه ؟
علیخان با دو دست صورتش رو که خیس عرق بود , محکم گرفت و فشار داد و زد تو پیشونیش و گفت : از خودش بپرسین ... من که بگم , باورتون نمی شه ...
الانم می خواستم ترکش بدم , فرار کرده ...
آذر باز با التماس و گریه گفت : حالا که همه فهمیدین من دارم می میرم , بذارین با علیخان برم ...
علی تو رو خدا به دادم برس , مُردم ... زود باش منو ببر ...
انیس خانم که نشسته بود , یک مرتبه ولو شد و سرش خورد به زمین ...
من فورا دویدم و سرشو گرفتم ..
گفتم : هاشم یک لیوان آب بیار بدو ... سلطان برو تو هم آب قند درست کن ... مادر ... مادر چشمتو باز کن , چیزی نشده که ...
آب رو زدم به صورتش ...
ناهید گلکار