گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نودم
بخش ششم
بعد از ناشتایی , یدی اومد و داروها رو آورد ... و فورا بردم پیش آذر ...
علیخان هم کنارش نشسته بود ولی می خواست بره ...
گفتم : شما باید امروز اینجا باشی , من دست تنها نمی تونم ... هاشم هم زود میاد ...
همه باید دست به دست هم بدیم ...
گفت : مگه نمی بینین با من چطور رفتار می کنن ؟ ... والله من نکردم ...
گفتم : من یقین دارم , اونا هم همینطور از رو ناراحتی یک چیزی میگن ... مگه میشه آدم زن خودشو ؟ ... یعنی بدِ زنشو بخواد ؟ ...
گفت : پس من برم چند تا تلفن کنم بیام ...
گفتم : آذر جون دکتر گفت اول باید خودت بخوای ... ما می خوایم ترکت بدیم ...
اگر نمی خوای , الان بگو تا من برم سر کارم و دیگه خودت می دونی ...
گفت : چطوری ؟ می ترسم حالم بد بشه ... طاقت ندارم ... به خدا دلم می خواد , خودمم نمی خوام اینطوری باشم ...
گفتم : پس از این به بعد حرف من و شوهرت رو گوش می کنی ... دادم آب رو گرم کردن , باید تا حالت بد شد بری حموم ...
داروهاتو به موقع بخوری و یکم تحمل کنی ...
یک چیزی بهت بگم تو گوشِت بمونه ... شوخی هم ندارم ...
فردا علیخان می ره زن می گیره و تو رو هم طلاق می ده , اینو می تونی تحمل کنی ؟
گفت : لیلا , این حرف رو نزن خدا نکنه ...
گفتم : پس درد ترک کردن آسون تره , قبول داری ؟ ...
ناهید گلکار