خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۵:۳۶   ۱۳۹۷/۴/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و یکم

    بخش ششم



    وقتی از جاده ی پر پیچ و خمی که حالا با اومدن برف , گِل آلود شده بود و راه رفتن رو سخت می کرد , رفتیم بالا ؛ کنار یک باغ که دیوارهای کاهگلی کوتاهی داشت که به طرف داخل و خارج باغ کج و کوله شده بود و روی اون شاخه های لای هم پیچیده شده ی پر از برف رو رد کردیم ,  رسیدیم به یک در چوبی ...

    و هاشم ایستاد ...
    بوق زد و جعفر در و باز کرد و ما وارد شدیم ...
    یک باغ بزرگ پر از درخت که حالا از برف پوشیده شده بود و برخلاف انتظار من , وسط باغ یک خونه ی قدیمی کوچیک که از بخاری اون دود بلند شده بود رو دیدم ...
    من به آذر می رسیدم ... سلطان جان غذا درست می کرد و هاشم و جعفر هیزم جمع می کردن تا هر چی بیشتر اتاق رو گرم کنن ...
    دو تا اتاق و یک آشپزخونه بود و یک دستشویی توی حیاط .... همین و بس ...
    چند تا پشتی قدیمی و دو تا فرش کهنه و چند دست رختخواب همه ی چیزی بود که تو اون خونه وجود داشت ...
    ولی من خیلی خوشم اومده بود ... جای زیبایی به نظرم می رسید و انگار به همچین جایی خودم بیشتر از آذر احتیاج داشتم ...
    یک حس آرامش به من دست داده بود ... و با وجود بچه ای که تو شکمم داشتم , آرامشم رو صد برابر می کرد ....
    قرص آذر رو که دادم , یکم سوپ خورد و در حالی که زانو هاشو تو بغلش گرفته بود , مدام ناله می کرد تا خوابش برد ...
    یک نفس راحت کشیدم و تازه نگاهی به اطراف کردم ...
    سلطان جان یک سفره پهن کرد و چهارتایی با هم ناهار خوردیم ...
    سر سفره هاشم یک آدم دیگه شده بود ... انگار اونم مثل من , این احساس آرامش رو داشت ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان