گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و دوم
بخش سوم
آذر مرتب پاشو بلند می کرد و می کوبید زمین ...
پرسیدم : میشه بگی الان چطوری ؟
گفت : بدنم مور مور میشه و دست و پام کش میاد ... ولی فکر کنم استخون دردم بهتره شده ...
هاشم درو باز کرد و منو دید ... دست ها و صورتش از سرما قرمز شده بود ...
پاشو چند بار کوبید زمین و گفت : بیدار شدی ؟ چطوری آذر جون ؟ ...
لیلا , دیدی چه برفی اومده ؟ ... موندیم اینجا , یخ نزنیم خوبه ...
فکر نکنم نفت چراغ ها دو شب بیشتر طول بکشه , باید یک فکری بکنیم ...
تازه من شنبه باید برم اداره ...
جعفر گفت : این طوری نمی مونه آقا , باز می شه ...
گفت : فکر نکنم ... این برف معمولا تا آخر زمستون می مونه , ما باید خودمون یک فکری بکنیم ... اگر یخ بزنه کارمون سخت تر میشه , ماشین رد نمی شه ... تا ده ونک هم کلی راهه ...
خدا کنه برف بند بیاد ...
بعد با لحنی که حاکی از ناراحتی بود رو کرد به آذر و گفت : خواهر من , مادرمون رو دیدی چیکار کرد ؟
یک بار دیگه ثابت کرد اون آبروی کوفتیش از همه ما براش مهم تره ...
من اگر یکجا درست و حسابی آبروی اونو نبردم که هم خیال خودش راحت بشه هم خیال ما , نامرد روزگارم ...
اگر اینجا همه با هم از سرما بمیریم , هیچکس خبردار نمی شه ...
فقط دعا کنین امشب هوا صاف نشه تا فردا یک فکری بکنیم ...
من یک چیزی می دونستم که گفتم نریم ... آخ , آخ ... از دست تو مادر ... ببین ما رو به چه روزی انداخت ...
ناهید گلکار