خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۷/۴/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و چهارم

    بخش هشتم



    همینطور که من سجاده رو جمع می کردم , گفت : لیلا , مادر رو دیدی ؟
    گفتم : یعنی چی ؟
    گفت : تو عمرش برای کسی این طوری نکرده بود و فکر کنم دیگه هم نکنه ...
    امشب تو رو دست آویز دست خودش کرد ...
    من فهمیدم , ولی گفتم عیب نداره مادرمه ...
    اما قبول کن کار درستی نکرد , ما رو با اون عجله از خونه بیرون کرد که گلستانه نفهمه ماجرای زندگی ما چیه ...


    من سکوت کردم ... حرفی برای گفتن نداشتم ...
    صبح , هاشم من و آذر رو که به زور از خواب بیدارش کرده بودیم , برد پرورشگاه ...

    و خودش رفت ...
    از در که وارد سالن شدیم , تقریبا همه ی بچه ها پشت در منتظر من بودن و ریختن دورم ...

    از بزرگ تا کوچیک با من کار داشتن و سر حال و خوشحال بودن ...

    این بار به خاطر پری فکر کنم مشکلی پیش نیومده بود ...
    آذر از دیدن اون بچه ها به وجد اومد و وقتی اونا از سر و کول من بالا می رفتن , تماشا می کرد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان