گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و ششم
بخش سوم
وقتی اونا رفتن , تازه من متوجه ی انیس خانم شدم ... سرشو پایین انداخته بود و بغض گلوشو گرفته بود و با عجله رفت به اتاقش ...
حال عجیبی داشت ... این زن چقدر می تونست خودشو کنترل کنه ؟
وقتی می رفت , اصلا اون انیس خانم قبل نبود ... شکسته و داغون شده بود ...
دلم خیلی براش سوخت ... معطل نکردم ... دنبالش رفتم ...
زدم به در و باز کردم و گفتم : اگر می خواین دعوام کنین , بکنین ولی تنها تون نمی ذارم ...
با دست اشاره کرد و گفت : بعدا ... برو , الان می خوام تنها باشم ...
احساس کردم از اونی که فکر می کردم , حالش خراب تره ...
آهسته درو بستم ولی صدای ناله ی زنی رو شنیدم که سعی می کرد هم دردشو بیرون بریزه هم صداش در نیاد ...
کاری که خیلی از زن ها می کنن و جز خودشون کسی دردشون رو نمی فهمه و اون می خواست آبرویی که براش در درجه ی اول اهمیت بود رو نگه داره ...
یکم همین طور که دستگیره در تو دستم بود , اونجا موندم ... و چند قطره اشک از چشمم جاری شد ...
تا وقتی صدای ناله ی انیس خانم تموم شد , نتونستم از جام حرکت کنم ...
بعد رفتم پیش هاشم ...
روی همون تخت سلطان نشسته بود و قلیون می کشید ... از پُک های محکمی که به اون می زد و با شدت دودش رو بیرون می داد , کاملا معلوم بود که هنوز دقش نخوابیده ...
دکمه های پیرهنش کنده شده بود و رفته بود عقب و سینه اش پیدا بود ...
ناهید گلکار