گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و ششم
بخش چهارم
سلطان دستش روی پای هاشم بود و داشت دلداریش می داد که منو دیدن ...
گفتم : هاشم جان , خوبی ؟ برم برات پیرهن بیارم ؟
گفت : آخه نمی فهمم تو چرا خودتو نخود هر آشی می کنی ؟ تو چیکار داری به زندگی آذر دخالت می کنی ؟ سر پیازی یا ته پیاز ؟ به تو چه که علیخان رو آروم کنی ؟
گفتم : باشه , من می رم برات پیرهن میارم ... اینطوری بده جلوی گل نسا و سلطان جان نشستی ...
گفت : لازم نکرده , نمی خوام ... اونا منو همین طوری دیدن , تو به فکر کارای خودت باش ...
اگر خوب بشه می گن خودمون کردیم , اگر بد بشه میندازن گردن تو ...
تو مادر منو نشناختی ... ریزه ریزه , پدرتو در میاره ...
اگر دست یکی از ما تو اون دعوا خورده بود به تو و بچه ات طوریش می شد , چیکار می کردی ؟
بشین سر جات دیگه , اینقدر به کار کسی دخالت نکن .. .
گفتم : چشم آقا ... اگر دیگه کار نداری می خوام برم پیش مادر , داره گریه می کنه ... برات مهم نیست که اون اینقدر ناراحته ؟
با حرص گفت : لیلا , کاری نکن که منو سر لج بندازی ... بهت میگم کاری به اونا نداشته باش ... لج می کنی ؟
گفتم : نه ... لج نمی کنم , فقط به حرف تو گوش نمی کنم ... من اینم , با تو فرق دارم ...
یکم رفتم جلوتر روبروش ایستادم و ادامه دادم : هاشم جان , نگاه من به زندگی با تو فرق داره ... هزاران نفر از کنار یک گندم زار رد میشن و می رن بدون اینکه حتی نگاهی بهش بندازن ولی من هرگز نتونستم از بوی گندم ، از بوی خاک ، از خوشه ای که نعمت و برکت توش هست , راحت بگذرم ...
تو این مورچه رو می بینی و رد میشی ولی من موجودی رو می ببینم که آفریده ی خداست و داره برای روزیش تلاش می کنه ...
و نگاه من به آدما , برای رد شدن از اونا نیست ...
تو صورت هر کس نگاه می کنم درد یا خوشحالی اون به من منتقل میشه ...
هاشم , عزیز دلم , من اینطورم ... قبولم کن ...
همون طور که قبل از عروسمون گفتی قبولت دارم و به خاطر همین چیزا با من عروسی کردی ...
ناهید گلکار