گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و ششم
بخش پنجم
گفت : می دونم قربونت برم ... می شناسمت ولی نگرانتم ...
و دستشو گذشت رو گونه های من و با مهربونی ادامه داد : می تونم نباشم ؟ ... میشه ؟ تو نگران من نمیشی ؟
دیدی مادر به جای اینکه ازت ممنون باشه , یک چیزی هم طلبکار شد ؟ اون اینطوریه ...
گفتم : ببین هاشم جان , من برای تشکر کاری رو نمی کنم ... تازه کاری نکردم که تشکر بخواد ...
تو رو خدا مادر رو درک کن ...
اون شب ساعتی آذر و علیخان تو اتاق با هم تنهایی حرف زدن و من رفتم پیش مادر ...
داشت از اتاق میومد بیرون ... با گردنی افراشته و با غروری که از اون انیس الدوله می ساخت , گفت :بریم تو سرسرا , اونجا بهتره ...
پرسیدم : مادر خوبین ؟ چیزی می خورین براتون بیارم ؟ ...
جواب منو نداد ... تا نزدیک در آشپزخونه رفت و داد زد : سلطان ؟ سلطان ؟ زود باش میز شام رو بچین , گرسنه ام ... از پای اون وامونده هم بلند شو ...
هاشم بیا کارت دارم , بسه دیگه ...
و همین طور که راه افتاد طرف سرسرا و منم دنبالش , گفت : یک روز اون قلیون رو با زغالش تو سرش خورد می کنم ... ای خدا , از دست این زن دیگه دارم دیوونه میشم ...
و رو کرد به منو گفت : می بینی چیکار می کنه ؟ تو نذار هاشم قلیون بکشه ... جلوش در بیا , شاید به حرف تو گوش کنه ...
همه فکر می کنن سلطان برای من کوه رو کوه می ذاره , نمی دونن که از صبح تا شب قلیون می کشه و به هاشمم می ده ...
گفتم : چشم , بهش میگم ... شما دیگه ناراحت نباشین ...
گفت : لیلا , تو که به خاله ات حرفی نمی زنی ؟
گفتم : اگر بگم تیکه بزرگم گوشمه ... خاله ی منو می شناسین ؟
اون میگه اگر به من بگی , می رم به همه میگم ...
ولی مادر اینجا خونه ی منم هست ... خاطرتون جمع باشه , نمی گم ...
نگران نباشین ...
ناهید گلکار