گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و هفتم
بخش اول
آذر گفت : باور کنین مادر خودم می خوام برم ... اونجا حالم خیلی بهتره ... بذارین یک مدتی برم تا ببینم چی میشه ...
من فردا میام لیلا جون ... علیخان هم موافقه , خودش منو میاره ...
همدیگر رو بغل کردیم ... اونقدر دوستش داشتم که دلم نمی اومد ازش جدا بشم ...
وقتی اونا رفتن , هاشم پیرهنشو عوض کرده بود و اومد پایین و سلطان و گل نسا غذا رو روی میز می چیدن ...
گفت : داروغه , کارِت تموم شد ؟
گفتم : مادر , داره به من طعنه می زنه ...
انیس خانم گفت : بیخود کرده ... تو برو با اون سلطان بی سر و پا قلیون بکش , نمی خواد کسی رو مسخره کنی ... اونم لیلا رو ...
بیا دختر جون بریم شام بخوریم ... احساس می کنم یک ساله چیزی نخوردم ...
سلطان باز نیشش تا بناگوش باز شد و به شوخی گفت : خوب چرا حسودی می کنی ؟ تو هم بیا بکش ... به تو هم می دم ...
انیس خانم همین طور که گردنشو راست نگه داشته بود , حرف اونو نشنیده گرفت و گفت : برو تخم شربتی بریز تو شربت لیلا , هول کرده براش خوبه ...
حرف زیادی از دهنت هم نزن , یک چیزی بهت میگم بری بشینی یک سال گریه کنی ...
اون شب وقتی رفتیم بالا و با هاشم تنها شدیم به خاطر اینکه با توضیحی که بهش داده بودم باز با من بد حرف زده بود , یک حالت قهر داشتم ...
گفت : نمیای تو بغلم ؟ ... جواب نمی دی ؟ خوب , ببخشید ...
راستی دستت درد نکنه آذر و علیخان رو آشتی دادی ...
بازم جواب ندادم ...
با یک حالت التماس گفت : ولی خواهش می کنم آشتی کن , طاقت قهر تو رو ندارم ...
گفتم : مگه نگفتی دیگه با من بد حرف نمی زنی ؟ چی شد پس ؟
گفت : بد حرف نزدم ... خوب اینقدر فضولی نکن ... می دونم آخر تو منو می کشی ...
ناهید گلکار