گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و هفتم
بخش چهارم
گفتم : ببین آقا , اینجا ما زن تو رو نمی شناسیم ... برو دنبال کارِت , دردسر برای خودت درست نکن ...
گفت : من که هنوز اسم زنم رو نگفتم , از کجا می دونی اینجا نیست ؟
گفتم : اولا چرا گفتی , حواست نیست ... دوما اینکه اینجا پرورشگاهه , فقط بچه ها اینجان و کارمندا , همین ... برو دیگه مزاحم نشو ... زود باش ...
یکی از کارمندای ما رو هم زدی ... اگر نری میگم پاسبان بیاد ...
گفت : آخه این آقا به حرفم گوش نمی کرد ...
ببین آبجی , تو رو خدا , من فقط زنم و بچه هام رو می خوام ... این خواست زیادیه ؟ ... پول که نخواستم ... گدا نیستم ... برو بگو بیان ... من می دونم اینجان ...
تو رو خدا بگین زن و بچه ی من بیان ... پری خودش گفت میاد اینجا ... من می میرم اما با زن و بچه هام ...
گفتم : آقا اینجا پرورشگاهه , محل نگهداری زن و بچه ی تو که نیست ...
گفت : خودم دیدمش اینجاست ... تو بهش بگو من اومدم , خودش دلش می خواد با من بیاد ...
گفتم : یدی برو یک پاسبان خبر کن ... بدو , مثل اینکه این آقا حرف حالیش نمی شه ...
صدای آذر رو شنیدم از پشت سرم , گفت : گمشو دیگه برو بیرون ...
من متوجه اومدن آذر نشده بودم ... اون ترسیده بود که من صدمه ای ببینم ... یک چوب دستش بود و اومد جلوی من ایستاد ...
گفتم : نه آذر , تو کاری نداشته باش ... خودم می دونم چیکار کنم ... بیا کنار ...
گفت : گمشو بیرون ... کثافت ...
و چوب رو بلند کرد طرف مرد ...
یدی هم دستشو گرفت و می کشید که بیرونش کنه ... نمی دونم چی شد در یک چشم بر هم زدن , اون مرد لاغر و نحیف دستشو از دست یدی در آورد و یک پاشو بلند کرد و یک لگد محکم زد به سینه ی آذر که نقش زمین شد و سرش چنان به یخ برخورد کرد که صدای بدی داد ...
تا من به خودم بجنبم , اون مرد فرار کرد و از در رفت بیرون ...
یدی دوید دنبالش ...
گفتم : وای خاک بر سرم , تو اومدی چیکار کنی آخه ؟
آذر ... آذر , جواب بده ... وای بدبخت شدیم ... چی شدی ؟
حرف بزن آذر جون ... قربونت برم , چی شدی ؟ ...
ناهید گلکار