گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و هفتم
بخش پنجم
همین طور که روی یخ ها افتاده بود , نگاهی به من کرد ... نفس از تو سینه اش بالا نمی اومد ...
فریاد زدم : کمک ... یکی بیاد کمک ... زبیده , بدو تاکسی بگیر ...
سر آذر رو بلند کردم روی پام ...
گفتم : آذر جون , نفس بکش ... تو رو خدا نفس بکش ... ای وای چیکارت کنم ؟ ...
به زحمت گفت : خوبم ... خوبم , نگران نباش ... درد تو دلم پیچید ...
و چشمش رو بست ...
دنیا در نظرم تیره و تار شد ... یک لحظه فکر کردم تموم کرده ...
یدی تاکسی گرفت و به کمک بقیه آذر رو گذاشتیم تو تاکسی و من تو سر زنون به زبیده گفتم : زنگ بزن به انیس خانم بگو ... می ریم مریضخونه ی سینا ... یک طوری نگی پس بیفته ...
آذر بیهوش نبود ولی حال خوبی هم نداشت ... دکتر فورا معاینه کرد و گفت : چیزی نیست , ولی چون سرش خورده زمین باید ازش عکس بگیریم ...
و بردش برای عکسبرداری ...
من نگران تو راهرو بالا و پایین می رفتم که هاشم رسید ...
دوید طرف من و بغلم کرد و گفت : نترس عزیزم , چی شده ؟ بهم بگو چرا اینطوری شد ؟ تو آروم باش ...
خودتو ناراحت نکن , بگو کجاست ؟ ... چی شده ؟ بچه حالش خوبه ؟
گفتم : بردن عکس بندازن , دکتر می گفت چیزی نیست ...
گفت : اوه , خدایا شکرت ... مردم و زنده شدم ....
خورده زمین ؟ تو حیاط چیکار می کرد ؟
گفتم : نمی دونم ... حالا بذار بیاد ببینیم حالش خوبه , بعدا برات می گم ...
پشت در اتاق بودیم که دکتر اومد و گفت : بدجوری به سینه اش ضربه خورده ... از اونجام عکس گرفتیم ... فکر کنم صدمه دیده باشه چون درد داشت متوجه شدیم ...
لگد خورده به سینه اش ؟
گفتم : بله آقای دکتر , با پا زد تو سینه اش و خورد زمین ... و اول نفسش بند اومد ... خیلی ترسیدم ...
هاشم برافروخته شده بود و داد زد : کی اونو زده ؟ بگو چی شده ؟ علیخان ؟
از این حالت هاشم ترسیدم ... خیلی زیاد ... حالا چی بگم به هاشم ؟ ...
راه افتادم برم پیش آذر و گفتم : صبر کن بعدا برات میگم با یکی دعوا کرده ...
دستمو گرفت و گفت : کجا می ری ؟ وایستا ببینم با کی ؟ من اون علیخان رو می کشم همین امروز ... زنده نمی ذارمش ...
دستم رو گذاشتم رو گوشم و گفتم : بسه دیگه ... حرف نزن ... شلوغ نکن ... علیخان نمی دونه ...
با یک معتاد درگیر شده ... هاشم , برای یک بارم شده آروم باش ... ای خدا , از دست تو ...
ناهید گلکار