گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و هفتم
بخش ششم
آذر رو آوردن ... نگاهی به من که حال و روزم معلوم بود کرد و گفت : نترس لیلا جونم , خوبم ... الان بهترم ...
تا عکس ها حاضر شد , من یک سال از عمرم کم شد ...
هاشم مرتب منو سوال پیچ می کرد و من جواب درستی بهش نمی دادم ...
دکتر گفت : سرش چیزی نیست ولی دنده هاش یکم صدمه دیده ... استراحت کنه خوب میشه ... خدا رو شکر چیز مهمی نبوده ...
می تونین ببرینش ... ولی استراحت کنه ... مسکن هم می دم ...
داشتم پالتوی اونو تنش می کردم که انیس خانم و علیخان هم از راه رسیدن ...
انیس خانم وارد اتاق که شد , گفت : شما ها کی می خواین به حرف من گوش کنین ؟ ...
مگه نگفتم نرو پرورشگاه ؟ این کارا کار هر کسی نیست ... لیلا بچه ی دهاته , از پسش بر میاد ... تو چی ؟
علیخان پرسید : موضوع چیه ؟ چی شده ؟ ...
آذر گفت : شلوغش نکنین ... مرده می خواست لیلا رو بزنه , من چوب برداشتم ... اونم مهلت نداد , یک لگد زد تو سینه ام و خوردم زمین ... همین ...
هاشم با حرص پرسید : مرده کی بود ؟
من ساکت و خجالت زده بودم ...
خودمم نمی دونستم برای چی اینقدر ترسیده بودم و چرا مثل گناهکارها رفتار می کردم ...
صورتم خیس عرق بود و حالم خوب نبود ... می خواستم بالا بیارم ...
آذر گفت : شوهر پری خانم , اون که لیلا آورده تو پرورشگاه کار می کنه ... اومده بود دنبال زنش ...
علیخان گفت : تو چرا رفتی جلو ؟
گفت : می ذاشتم لیلا رو بزنه ؟ با اون بچه تو شکمش ؟
انیس خانم یک سر و گردن اومد و گفت : وای لیلا ... وای از دست تو ... تا کی می خوای این کارو بکنی ؟
آذر هم قاطی کارای خودت کردی ... بسه دیگه دختر جون ...
گفتم : مادر , من کاری نکردم ... مرده اومده سر و صدا راه انداخته , تقصیر من نیست که ... چیکار می کردم ؟
خوب , پری گناه داره ...
ناهید گلکار