گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و هشتم
بخش اول
- کسی باهات نیست ؟
گفتم : نه ... چرا , هست ... چیزی نیست , باردارم ... شوهرم همین جاست , نمی دونست که من حالم بده وگرنه نمی رفت ...
گفت : می خوای صداش کنم ؟
گفتم : نه , خیلی نگران میشه ... الان خوب میشم ...
دیگه سرمو نمی تونستم از تو دستشویی بیارم بیرون و یک مدتی طول کشید تا حالت تهوع من کم بشه و بتونم تحمل کنم ...
صورتم رو شستم و به کمک اونا راه افتادم که از بیمارستان برم بیرون , که هاشم عصبانی و خشمگین اومد و جلوی همه سرم داد زد : چرا نمیای مکافات ؟ ... مُردم از دست تو ... بیا بریم تا امشب تکلیفت رو روشن کنم ...
پرستار ناراحت شد و گفت : آقا آروم باش , اینجا بیمارستانه ... بعدم حال خانمتون خوب نیست , یکم ملاحظه داشته باشین ...
گفت : حال این از همه بهتره , خودشو زده به موش مردگی تا هر کاری دلش می خواد بکنه ... راه بیفت ...
نمی دونستم چرا هاشم از خُردکردن شخصیت من لذت می برد ؟ ...
بهش گفته بودم اگر یک بار دیگه این کارو بکنی , نمی بخشمت ...
عقب ماشین نشستم ...
انیس خانم گفت : هر چند دیر شده و فکر نکنم به روضه برسیم , ولی بریم قلهک ...
هاشم گفت : نه , من حالشو ندارم ... بریم خونه ببینم با این زن خودسر چیکار باید بکنم ...
انیس خانم گفت : بسه دیگه , شورشو در نیار ... اون که نمی خواست اینطوری بشه ...
گفت : می دونم نمی خواست ... ولی یک کارایی می کنه که برای خودشم خطرناکه , اونم تو این حالی که داره ... بد میگم مادر ؟ ...
آخر جون خودش و بچه رو به خطر میندازه ... ببین کی گفتم ...
آخه اصلا از کجا معلوم اون زن با شوهرش دست به یکی نکرده باشن و فردا یک بلایی سر اون بچه ها بیارن ؟ ...
بعد این خانم جواب دولت رو چی می ده ؟ ...
آروم سرمو بردم کنار سر انیس خانم گفتم : مادر , خاله منتظر منه و دلواپس میشه ... اگر شما نمیاین , من می رم ... باید وسایلم رو از پرورشگاه بردارم ...
گفت : نه می ریم ... منم دلم می خواد برم ...
ناهید گلکار