گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و نهم
بخش اول
- آخه مگه بچه بازیه ؟ تا میگی کش به کشمش , آدم زندگیشو ول نمی کنه که قربونت برم ...
پاشو برو ببین چی میگه , حرف بزنین ... گناه داره شوهرت , ببین تو این سرما صبح زود اومده تو رو ببینه ...
گفتم : به خدا حالم خوب نیست , نمی دونم چرا چشمم باز نمی شه ؟! ... گیجم ...
نمی تونم از جام بلند شم ... منو که می شناسین آدمی نیستم تظاهر به مریضی کنم ...
بعدم چی می خواد بگه ؟ یا توهین می کنه یا میگه ببخشید دیگه نمی کنم ...
ولی بازم این کارو می کنه ...
این شد کار ؟ آخه مرد به اون گنده ای عقلش نمی رسه جلوی مردم با من اون طوری حرف نزنه ؟ ... نمی خوام خاله ... حداقل الان نمی تونم ببینمش ....
مریضم ...
خاله رفت و من تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد ...
گاهی سر و صدا می شنیدم ولی نمی تونستم چشمم رو باز کنم ...
صدای روضه و سینه زنی هیئت هم نتونست منو سر حال بیاره ...
ظهر , ملیزمان یک بشقاب خورش قیمه برای من آورد ... پرسیدم : هاشم رو دیدی چیکار می کنه ؟
گفت : هیچی , هر وقت منو می ببینه میگه لیلا اگر حالش خوبه بگو بیاد ...
ولی هر وقت اومدم تو خواب بودی ... اگر بهتری برو ببینش , الان شلوغ تر میشه ...
گفتم : باشه , بذار یکم غذا بخورم ... بعد می رم ...
و نشستم و با میل تا ته اونو خوردم و ظرفشو گذاشتم کنارم و دوباره خوابیدم ...
چنان از خود بیخود شدم که حتی صدای عزاداری رو هم نمی شنیدم ...
تا دیدم یکی داره تکونم می ده ...
- لیلا ... لیلا , پاشو برییم دکتر ...
هاشم بود ... لای چشمم رو باز کردم گفتم : تو اومدی تو زنونه ؟
خاله گفت : چیکار کنه بنده ی خدا ؟ تو که بلند نمیشی ... دیگه باور نمی کرد تو خوابی ...
ناهید گلکار