گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و نهم
بخش چهارم
اومد جلو و پرسید : بله لیلا خانم ؟ ...
گفتم : ببخشید , می خواستم ببینم هاشم نیومده ؟
گفت : نه خیر ...
و با سرعت رفت ...
شام غریبون که تموم شد , با ملیزمان و هوشنگ برگشتیم تهران ...
خاله مرتب سفارش منو می کرد و می گفت : لیلا مریضه , مراقبش باشین ...
تو راه فکر می کردم برگردم خونه ... دلم طاقت نداشت ...
یواش در گوش ملیزمان گفتم : میشه منو برسونین خونه ی خودم ؟ دلم برای هاشم شور می زنه ...
گفت : این وقت شب ؟ نه , همین جا بخواب ... اگر می خواست میومد دنبالت ...
صبح هوشنگ خودش تو رو می بره پرورشگاه ...
گفتم : اگر زحمتش نیست الان منو ببره ؟
گفت : لیلا جون دیروقته , هوشنگ هم خسته شده ... به خدا روم نمی شه بهش بگم ...
دیگه حرفی نزدم ...
این بود که با اونا رفتم خونه ی خاله ...
ولی تا صبح جون کندم ... از این دنده به اون دنده می شدم و انگار غم عالم روی دل من تلنبار شده بود ...
فردا , هوشنگ منو برد پرورشگاه ...
اونجا هم تمام روز منتظر موندم تا خبری از هاشم بشه ولی نشد ...
غروب بچه ها رو جمع کردم و براشون قصه گفتم ...
عاطفه گفت : لیلا جون , ویولن بزنین ...
گفتم : نمی شه عزیزم ؛ محرمه ... باشه بعدا ...
ولی از ته دلم می خواستم بزنم تا وقتی چشمم رو باز می کنم هاشم در حالی که جلوی روم به دیوار تکیه داده و با یک دست چونه شو گرفته باشه و با اون چشم های درشت و سیاهش منو عاشقانه تماشا کنه ...
از دستش دلخور بودم ولی دوستش داشتم و بچه ی اون تو شکمم بود ...
کم کم چراغ ها رو خاموش کردیم و بچه ها خوابیدن ...
رفتم تو دفتر و چشم به راه موندم ...
زبیده التماس می کرد : بیا بریم تو اتاق من ...
پشت سر هم برام چایی میاورد و برام دلسوزی می کرد ...
بازم منتظر موندم ولی هیچ خبری نشد ...
رختخواب هم نداشتم ... داده بودم به پری ...
و هر چی زبیده اصرار کرد , پیش اونم نرفتم ...
اتاق اون دور بود و اگر هاشم میومد , نمی فهمیدم ...
اونقدر نشستم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم تا خوابم گرفت و سرمو گذاشتم روی میز و خوابیدم ...
ناهید گلکار