گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و نهم
بخش هفتم
ولی به زبیده گفته بودم هوای تو رو داشته باشه و نذاره از اونجا بری بیرون ...
با دو دست صورتم رو گرفتم و سرمو پایین کردم و دیگه نمی دونستم چطور جلوی گریه ی خودمو بگیرم ...
گفت : نکن دیگه , به خیر گذشت ... خدا دوباره اونو به ما برگردوند ... فقط شکر کن , همین ...
با گریه گفتم : خاله مگه میشه ؟
وای باورکردنی نیست ...
من پارسال این موقع عزادار شدم , علی تصادف کرد و از میون ما رفت ... و حالا دوباره همون اتفاق ؟ ...
مگه میشه ؟ این چه تقدیریه من دارم ؟ برای چی اینطوری میشه ؟ ... ای وای خدا ...
خاله تو رو به امام حسین بگو هاشم چی شده ؟ زنده است ؟
گفت : ای بابا , نکن دیگه اینطوری عزیز خاله ... همین که بهت گفتم ... به فکر بچه ات باش ...
مهم اینه که هاشم الان تو رو می خواد ... منتظرته ... من با سرعت اومدم تو رو ببرم پیش اون ... باور کن زنده است ...
نمی دونستم خودمو چطور به هاشم برسونم ... از چند تا پله رفتم بالا ... وارد راهرو شدم ...
انیس خانم , سلطان جان , آذر و آرام با شوهرش ؛ همه اونجا بودن ...
همه گریون و پریشون ... و با دیدن من اشکشون تندتر شد ...
زانوهام قدرت جلو رفتن نداشتن ...
انیس خانم اومد جلو و دستشو باز کرد و گفت : وای لیلا جون , اومدی ؟ عزیز هاشم اومدی ؟ ...
بیا ببین ...
بیا پسر منو ببین چی شده ؟
منو گرفت تو بغلش و های های گریست ...
ولی من می خواستم هاشم رو ببینم ...
خودمو رسوندم به اتاق اون ...
علیخان درو برام باز کرد ...
ناهید گلکار