گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صدم
بخش سوم
این حادثه برای من چنان عجیب بود که هنوز نمی تونستم باور کنم ...
و اینکه فکر می کردم چقدر زود دیر میشه و آدم ممکنه در یک لحظه همه چیزش رو از دست بده , هراسی به دلم انداخته بود که نمی تونم به زبون بیارم ...
این چه حکمتی بود که من بیست و چهار ساعت بدون اختیار خوابیدم و نمی تونستم چشمم رو باز کنم , برای من معمای بزرگی شده بود که در غیر این صورت منم همراه هاشم تو اون ماشین بودم ...
شایدم اگر من باهاش بودم این اتفاق نمی افتاد ...
نمی دونستم خودمو سرزنش کنم یا از تقدیرم بنالم ...
تو دل شب وقتی همه خوابیدن و تنها شدم , با خدا راز و نیاز کردم ...
اشک ریختم و هاشم رو از خدا خواستم ...
تا صبح کنارش بودم ...
چشمم گرم شد و سرمو گذاشتم کنار دستش و چرتم برد که صداشو شنیدم که ناله می کرد ....
از جام پریدم ...
دستشو برده بود بالا که دست منو بگیره ... گفتم : قربونت برم , چیزی می خوای ؟ من اینجام ...
گفت : نه ... تو اینجا باشی , چیزی نمی خوام ...
گفتم : تو هم اگر پیشم باشی من چیزی نمی خوام ...
و اینطوری شد که من سه ماه تو بیمارستان کنار هاشم موندم ...
صبح زود سلطان میومد و برای ما صبحانه و شیر داغ میاورد و من تا ظهر می رفتم پرورشگاه و زود برمی گشتم ... و تو این مدت سلطان جان پیشش می موند ...
ناهید گلکار