گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صدم
بخش چهارم
حالا صورتش خوب شده بود , ولی جای بخیه ها کنار لب و پیشونیش مونده بود که گچ پاها و دستشو باز کردن و تونست راه بره و از بیمارستان مرخص بشه ...
و چون پله ها برای اون مناسب نبود , تو یکی از اتاق های پایین بستری شد ...
دلم می خواست خودم از هاشم پرستاری کنم ولی هر وقت هر کاری رو می خواستم انجام بدم , جلوتر از من سلطان کرده بود ...
اون هنوز برای هاشم گریه می کرد و مثل پروانه دورش می چرخید ...
بارها دیده بودم که انیس خانم با اعتراض گفته بود : بسه دیگه , برو به کارِت برس ... من خودم هستم , آخه تو چیکاره ای که خودتو نخود هر آشی می کنی ؟ ...
و سلطان بی اعتنا کار خودشو می کرد ...
ولی دیگه برای من هیچی جز سلامتی اون مهم نبود ... انگار تمام غم هام تو این حادثه آب شدن و از بین رفته بودن ...
نزدیک به دو ماه هم تو خونه بستری بود ...
حالا اونقدر عاشقش بودم که دلم نمی خواست از کنارش جایی برم ...
زندگی گاهی چنان گوش ما رو می تابونه که خودمون رو فراموش می کنیم ...
و انگار این یک قانون برای ما شده که تا چیزی رو از دست ندیم , قدرشو نمی دونیم ...
هاشم هر روز بعد از ظهر ازم می خواست براش ویولن بزنم ...
عفت خانم برام نت های مختلف رو میاورد و من تمرین می کردم ...
و هاشم با اشتیاق گوش می داد ...
چنان به من خیره می شد که دست و پامو گم می کردم ...
گاهی آهنگ های روز رو می زدم و براش می خوندم ...
دیگه شکمم کاملا بزرگ شده بود و هاشم در حالی که دستشو می ذاشت تا حرکت بچه رو حس کنه , با من زمزمه می کرد ...
ناهید گلکار