گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صدم
بخش پنجم
تا بالاخره حالش خوب شد و تونست بره سر کار ...
باز صبح ها منو می رسوند پرورشگاه و خودش می رفت و غروب میومد دنبالم ...
و زندگیمون به روال عادی برگشت ...
ولی عشقی بین من و اون به وجود اومد که برای همه مثال زدنی شده بود ...
خرداد ماه بود ...
اون روز من تو پرورشگاه خیلی کار داشتم و جنس اومده بود ...
پری و نسا داشتن اونا رو جابجا می کردن و من اونا رو از مرادی تحویل می گرفتم که یک درد شدید تو دل و کمرم پیچید و فریادم رو به آسمون برد ...
پری دستپاچه شده بود ... زبیده رو صدا کرد ...
درد امونم نمی داد ...
به خودم می پیچیدم و نمی تونستم راه برم ...
زبیده فورا زنگ زد انیس خانم ...
ولی خونه نبود و گوشی رو سلطان برداشته بود ...
اصلا نمی دونستم چیکار باید بکنم ؟ ... بچه زودتر از موقعی که انتظار داشتیم و قابله گفته بود داشت میومد ...
به زبیده گفتم : دوباره زنگ بزن به سلطان جان بگو , خودش یک فکری می کنه ...
ولی این بار هرچی تماس گرفت , کسی گوشی رو برنداشت ...
همه چیز به هم ریخته بود ...
صدای فریادهای من , بچه ها رو ترسونده بود ...
زبیده گفت : می ترسم از اینجا بری بیرون و بچه بیاد ...
دردت خیلی تند شده و با پری زیر بغلم رو گرفتن و بردن تو اتاق زبیده ...
ای وای خدای من بچه داشت میومد , اونم تو پرورشگاه ... نه وسیله ای بود , نه آدمی که بتونه بچه رو بگیره ...
ناهید گلکار