خانه
414K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۳:۱۰   ۱۳۹۷/۴/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صدم

    بخش پنجم



    تا بالاخره حالش خوب شد و تونست بره سر کار ...
    باز صبح ها منو می رسوند پرورشگاه و خودش می رفت و غروب میومد دنبالم ...

    و زندگیمون به روال عادی برگشت ...
    ولی عشقی بین من و اون به وجود اومد که برای همه مثال زدنی شده بود ...


    خرداد ماه بود ...
    اون روز من تو پرورشگاه خیلی کار داشتم و جنس اومده بود ...
    پری و نسا داشتن اونا رو جابجا می کردن و من اونا رو از مرادی تحویل می گرفتم که یک درد شدید تو دل و کمرم پیچید و فریادم رو به آسمون برد ...
    پری دستپاچه شده بود ... زبیده رو صدا کرد ...

    درد امونم نمی داد ...
    به خودم می پیچیدم و نمی تونستم راه برم ...
    زبیده فورا زنگ زد انیس خانم ...
    ولی خونه نبود و گوشی رو سلطان برداشته بود ...
    اصلا نمی دونستم چیکار باید بکنم ؟ ... بچه زودتر از موقعی که انتظار داشتیم و قابله گفته بود داشت میومد ...
    به زبیده گفتم : دوباره زنگ بزن به سلطان جان بگو , خودش یک فکری می کنه ...
    ولی این بار هرچی تماس گرفت , کسی گوشی رو برنداشت ...


    همه چیز به هم ریخته بود ...

    صدای فریادهای من , بچه ها رو ترسونده بود ...
    زبیده گفت : می ترسم از اینجا بری بیرون و بچه بیاد ...
    دردت خیلی تند شده و با پری زیر بغلم رو گرفتن و بردن تو اتاق زبیده ...
    ای وای خدای من بچه داشت میومد , اونم تو پرورشگاه ... نه وسیله ای بود , نه آدمی که بتونه بچه رو بگیره ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان