گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و یکم
بخش سوم
قابله می گفت : قدر این پری خانم رو بدونین , جون بچه و لیلا خانم رو نجات داده ...
واقعا که گاهی انسان در مقابل حکمت خدا می مونه ...
روزی که پری رو اینجا آوردم , نمی دونستم این اونه که جون من و بچه ام رو نجات می ده ...
کمی بعد هاشم منو بغل کرد تا ببره تو ماشین ... بچه هم بغل انیس خانم بود ...
همون طور پول از کیفش در میاورد و به همه پول می داد و در حالی که قربون صدقه ی اون می رفت , می گفت : شکل من و آرام شده ...
من تو اتاقم خوابیدم و همه همون جا میومدن به ملاقاتم ...
خیلی زود خاله و ملیزمان که هنوز باردار بود , اومدن به دیدنم ... و پشت سرشم آذربانو و آرام دخت ...
شور و نشاط عجیبی بعد از مدت ها تو اون خونه حکمفرما شده بود ...
بگو و بخند و برو بیا ...
انیس خانم برای بچه دکتر آورده بود که مرتب ازش مراقبت کنه ...
چون زود به دنیا اومده بود , ضعیف و زرد شده بود ...
ولی این چیزی از خوشحالی اونا کم نمی کرد ...
انیس خانم مهمونی می داد ...
دو وعده ناهار حسابی به پرورشگاه داد و هر کاری از دستش بر میومد , می کرد چون خیلی خوشحال بود ...
ناهید گلکار