گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و یکم
بخش پنجم
همه ی ما گل گندم رو پسندیدیم , جز انیس خانم که تا آخر عمرش اونو گل بانو صدا می کرد ...
همه چیز برای من عالی بود ... باز خوشبختی رو تو وجودم احساس می کردم و هر چقدر گندم بزرگ تر می شد , این حس برای من بیشتر می شد ...
هاشم و گندم , تمام عشق من و وجودم شده بودن ...
که یکشب موقع شام , انیس خانم همین طور که داشت غذا می جویید , گفت : راستی لیلا می دونستی پسرخاله ات داره برمی گرده ؟
گفتم : نه , نمی دونستم ... کی به شما گفت ؟
جواب داد : خاله ات گفت داره میاد ... چطور تو نمی دونستی ؟
من سکوت کردم ولی احساس کردم هاشم داره تند تند غذا می خوره ... این عادتش بود که وقتی ناراحت میشه , کاراشو با سرعت انجام می داد ...
نمی تونم بگم بی تفاوت بودم ... ولی دیگه او حس رو نسبت به هرمز نداشتم و شاید هم دلم نمی خواست برگرده ...
چند روزی گذشت ...
من حتی می ترسیدم از خاله بپرسم و اونم به من در این مورد حرفی نمی زد ...
اون سال من سوم دبیرستان رو متفرقه امتحان دادم و برخلاف همیشه که بهترین نمرات رو می گرفتم , از دو تا درس تجدید آوردم ...
تمام روز اوقاتم تلخ بود ... از یک طرف سینه هام رگ کرده بود و درد داشتم و از طرفی تجدید شدنم باعث شده بود اون حالتی که هر روز وقتی به هاشم می رسیدم و با گرمی می گفتم " سلام عزیزم , خسته نباشید " رو نداشتم ...
هاشم بلافاصله پرسید : چی شده لیلا ؟ حالت خوب نیست ؟
گفتم : نه زیاد , دو تا تجدید دارم ...
گفت : چرا می لرزی ؟
گفتم : سینه ام گلوله کرده ...
گفت : الان من چیکار می تونم برات بکنم ؟
گفتم : مرسی عزیزم , بریم خونه ... باید زود برسیم و به گندم شیر بدم ...
ناهید گلکار