گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و دوم
بخش دوم
هیچی دیگه ؛ جهانگیر خان اومد بابل و منو پیدا کرد ... اونم چه وقت ؟
وقتی مادرم مرده بود و من تک و تنها , آواره و گرسنه مونده بودم و فقط چهاده سال داشتم ...
دلش برام سوخت و منو با خودش آورد تهران ...
اون موقع انیس تازه شوهر کرده بود منو به عنوان کارگر و ندیمه فرستادن خونه ی اون ...
من که تو عمرم نه محبت از کسی دیدم بودم نه خانواده ی درست و حسابی داشتم , به همین قانع شدم ...
موندم و تمام چیزی که توی این دنیا دلم رو خوش می کرد , سه تا بچه های انیس بودن و حالا هم گندم ...
لیلا جون نمی دونستم نباید ببرمش تو آشپزخونه ...
آخه این سه بچه رو من بزرگ کردم و همیشه با من تو آشپزخونه بودن ...
انیس هم اعتراضی نداشت ...
هاشم با افسوس گفت : نباید با تو این رفتارو می کردن , تو هم حق داشتی زندگی برای خودت داشته باشی ...
گفت : چه حقی ؟ اونا حتی برای من سه جلد نگرفتن ...
ولش کن , گذشت و رفت ... این راز بین من و انیس و جهانگیره , و حالا بین ما ...
نمی خوام لام تا کام در موردش حرف بزنین ... کس دیگه ای نباید بدونه ... بهم قول بدین ...
گندم زیر سینه ام خوابش برد ...
اونو گذاشتم تو تختش و رفتم سراغ سلطان که هنوز گوشه ی اتاق نشسته بود و گریه می کرد ...
گفتم : سلطان جان , منو ببخش ... به خدا نمی دونستم ...
برای منم معمایی شده بود که چرا شما هاشم رو بغل می کنی و چراهای دیگه ...
ناهید گلکار