گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و پنجم
بخش دوم
فورا اونو بردیم خونه و تو یکی از اتاق های پایین بستری کردیم ... با یک پرستار و دکتری که روزی دو بار میومد اونو معاینه می کرد ...
چون دوره ی مریضی رو طی کرده بود و می گفتن رو به بهبودیه , بیمارستان نبردیم ...
گندم رو از دور نشونش می دادیم ولی من دائم بالای سرش بودم ...
فقط صبح تا ظهر پرورشگاه می موندم ...
یک هفته بعد , خاله و هرمز و ملیزمان و هوشنگ با هم اومدن به دیدنش ...
و اونجا بود که هاشم فهمید هرمز برگشته ...
اون موقع می تونست راه بره و خودش کاراشو بکنه ...
از دیدن هرمز مثل خون قرمز شده بود و من می ترسیدم دوباره بد خلق بشه ولی دیگه همون بود ...
به روی خودش نیاورد ....
وقتی هرمز از خونه ی ما می رفت , احساس کردم دیگه هیچ حسی بهش ندارم ...
عشق اون نسبت به من یک جور خودخواهی بود ...
دورادور می خواست منو نگه داره ... برای چی ؟ نمی دونم ...
هرگز در این مورد با هم حرفی نزدیم ...
ولی عشق هاشم به من عمیق بود ...
پای همه ی مشکلات من ایستاد ... اگر جایی هم اذیتم کرد , از روی دوست داشتن بود ...
اون جز من کسی رو نمی دید ...
خبر بارداری آذر , حال و هوای ما رو عوض کرد ...
همه خوشحال بودیم , به خصوص من که براش نذر هم کرده بودم ...
ناهید گلکار