گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و پنجم
بخش سوم
دو سال بعد هاشم توی باغ ونک , یک ساختمون ساخت و در حالی که من بچه ی دومم رو که پسر بود به دنیا آورده بودم , با سلطان جان و پری و دو تا بچه هاش اونجا ساکن شدیم ...
و به خواهش من باغ رو همون طور نگه داشتیم ...
پارت آخر :
به دیدار لیلا رفتم ...
خونه تو ونک بود ... یک ساختمون قدیمی اما شیک ... هنوز وسط شهر , خودنمایی می کرد ...
لیلا , پیرزنی خمیده و خوش صورت و مهربان با موهای یک دست سفید و یک رو سری لیمویی رنگ و یک لباس گشاد که روی یقه و سر آستینش گیپور دوخته شده بود روی یک مبل , عصا به دست نشسته بود ...
از چهار تا پله که بالا رفتم , از جاش بلند شد و اومد جلو ...
دست دادم ولی منو کشید طرف خودش و بغل کرد و بوسید ...
احساس کردم سال هاست اونو می شناسم ...
گندم خانم و دخترش روشنک که باعث آشنایی ما شده بودن , اونجا بودن ...
یک ساعتی از این ور و اون ور حرف زدیم تا بالاخره پرسیدم : بهم بگین تو این سال ها چیکار می کردین ؟
خنده ی قشنگی کرد و گفت : اینطوری که شما نوشتین , پس من آدم خوبی هستم ... خودم نمی دونستم ...
و بعد بلند خندید و گفت : من سی و شش سال تو پرورشگاه های مختلف کار کردم ... همه ی بچه ها رو دوست داشتم ...
اونا یک گناه بزرگ داشتن ... یا پدر و مادرشون معلوم نبود , یا والدین بدی داشتن ...
ناهید گلکار