گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سوم
بخش چهارم
کالسکه ی خاله خانم که وارد ده چیذر شد , خبر اومدنش زودتر از خودش به خونه رسید چون کالسکه باید می رفت میدون چیذر و از اونجا میومد پایین ...
و خانجان از موقعی که شنید خواهرش داره میاد , با صدای بلند گریه کرد تا اون رسید ...
مدتی دو خواهر تو بغل هم گریه کردن ... بعد خاله خانم منو گرفت رو پاشو دیگه از خودش جدا نکرد تا آخر عزاداری ...
اون به همه می گفت : برای من تمام دنیا یک طرف , لیلا هم یک طرف ...
و این احساس رو عملا ثابت می کرد ...
خوب , منم خاله م بود و خیلی زیاد دوستش داشتم ...
ازش سراغ آقا جانم رو گرفتم ... گفت : رفته پیش خدا ...
پرسیدم : پس چرا بچه ها می گن مرده ؟
در حالی که اشک هاشو پاک می کرد , گفت : خوب تا آدم نَمیره نمی تونه بره پیش خدا ...
چند روزی به همین منوال گذشت ... ولی من قانع نمی شدم و همش منتظر بودم آقا جانم برگرده ...
ولی اینو می فهمیدم که این گریه ها برای رفتن اونه ...
هر کس منو می دید , می گفت : آخی طفلکی ... بیچاره بچه , بی پدر شد ...
از حسن پرسیدم : آقا جان چرا نمیاد ؟
با آه و افسوس گفت : مُرده لیلا , دیگه منتظرش نباش ...
منم که معنای درست این کلمه نمی دونستم با سکوت نگاه می کردم ...
یک روز به حسین گفتم : من آقا جانم رو می خوام , منو ببر پیش اون ...
بغلم کرد و بوسید و گفت : لیلا جان , آقا جان مُرده و دیگه برنمی گرده ...
گفتم : می دونم , حسن بهم گفت ... ولی بسه دیگه مُرده , حالا برگرده ...
گفت : کسی که بمیره دیگه نمی تونه بیاد ...
گفتم : چرا ؟
گفت : خوب چون رفته پیش خدا ...
گفتم : خوب منو ببر پیش خدا ...
وسط دو انگشتش رو گاز گرفت و تف کرد و گفت : خدا نکنه ... برو بازی کن , بعدا می فهمی ...
ناهید گلکار