خانه
114K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " یکی مثل تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

  • leftPublish
  • ۰۱:۵۲   ۱۳۹۶/۸/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و هفتم

    بخش پنجم




    وقتی رسیدیم در خونه , ماشین آقای زاهدی رو دم در دیدیم ...
    دایی گفت : تو اصلا حرف نزن , بذار من خودم باهاش صحبت می کنم ... اونا فکر کردن تو می ترسی و به آشتی تن در میدی ... برای همین اومدن ...


    وقتی رفتیم تو , اول چشمم افتاد به نسترن که اون بالا نشسته بود ...
    یک لحظه دلم خواست برگردم ... آقای زاهدی و فریده جون هم همراهش بودن ...
    نمی دونم با چه رویی اومده بودن خونه ی ما ؟
    متوجه نشدم چرا نسترن خودشو اونطور درست کرده بود ... آرایش غلیظ و رژ پررنگ با ناخن های بلند و قرمز که مدام اونا رو تو هوا به رخ می کشید و بلند بلند حرف می زد , نشون می داد حالت عادی یک انسان سالم رو نداره ...
    بعد از اینکه دور هم نشستیم , آقای زاهدی گفت : برزو جان پسرم قبول کن که داری اشتباه می کنی ...
    نسترن سر لج افتاده وگرنه خودت می دونی که ما این کاره نیستیم ...
    بیا حرف بزنیم و مشکل شما زن و شوهر رو حل کنیم بابا جان ...
    گفتم : اگه مشکل من حل شدنی بود , به تمام مقدسات عالم این کارو می کردم ...
    من بهتون می گم یک ماه بعد چه اتفاقی میفته ...
    صدای نسترن خانم بلند میشه که من داشتم تو رو می نداختم زندان , ترسیدی بدبخت بیچاره ی فلک زده ... برای همین اومدی با من زندگی کردی ...
    حالا هم اگر به ساز من نرقصی دوباره میندازمت زندان , یابو ...
    نه آقای زاهدی ؟ ... مگه نسترن بد منو نمی خواد ؟ ... مگه آرزو نمی کنه من بدبخت بشم ؟ ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۵۸   ۱۳۹۶/۸/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و هفتم

    بخش ششم




    روزی که گول شیرین زبونی اونو خوردم بدبخت شده بودم ...
    تو رو خدا منو تهدید نکنین ... این کار درستی نیست ... دو نفر باید با احساس و عاطفه کنار هم زندگی کنن نه اینطوری که شما می خواین ... نمی شه که من از ترس زندان رفتن تن به خواسته های نابجای اون بدم ...
    در شرایطی که بارها و بارها بهش گفته بودم نکن ... اگر از این زندگی دل بکنم برنمی گردم ... گوش نکرد ...
    آقای زاهدی شما چرا متوجه نمی شین؟ ... عذابم می ده ... عذاب ...
    همین شکایتش برای مهر ... ازش بپرسین مگه تو نبودی به من التماس کردی که جلوی چشم مردم این مهر رو قبول کنم ؟ ...
    حالا رفته شکایت کرده ... این غیرمنصفانه و پستی نیست ؟
    آقای زاهدی گفت : ببین بابا , اونم متوجه ی اشتباهاتش شده ... برای همین بهتره بیخودی زندگیتون رو به هم نزنین ...
    نسترن همینطور که دستشو به طور غیرطبیعی تو هوا چرخ می داد , گفت : ببین برزو به ماهرو جونم گفتم ... من واقعا نمی دونم دردت چیه ؟ اصرارم به این زندگی ندارم , اگر تو نخواهی فایده ای نداره ... قبول ولی دلیل منطقی برام بیار ... مگر اینکه دلت پیش کس دیگه ای گیر کرده باشه و داری بهانه درمیاری وگرنه خیلی زندگی ها از ما بیشتر مشکل دارن ولی با هم زندگی می کنن ...
    منم تا حالا تو رو تحمل کردم ... هر کاری کردی به پات نشستم ... حالا حقیقت رو به ما بگو ... سر همه رو کلاه نذار ... تو بیخودی چرا این کارارو می کنی ؟
    دلیلشو بدونم راحت تر باهاش کنار میام ...

    و دوباره بغض کرد ...
    فریده جون بهش ندا داد که آروم باشه و دنبال حرف اونو گرفت و گفت : راست میگه , رک و راست به ما بگو برای چی این کارا رو می کنی ؟ ... اگر میگی نسترن بد حرفی می کنه که ماشالله تو کم نمیاری ...
    پس چی باعث شده داری زندگیتو به هم می زنی ؟

    گفتم : دیگه چی بگم ؟ وقتی شما که مادرشین متوجه نمی شین درد من چیه , من چی دارم بگم ؟




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۰۵   ۱۳۹۶/۸/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت سی و هشتم

  • ۲۳:۰۹   ۱۳۹۶/۸/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و هشتم

    بخش اول




    رستم گفت : آقای زاهدی من تا حالا دخالت نکردم ... همون طور که شما نسترن براتون عزیزه برای من هم عزیزه ولی برزو برادر ماست ؛ این طور که من متوجه شدم شما اصلا به حرف های اون توجه ندارین و هر چی میگه بهانه فرض می کنین و فکر می کنید یک قصد و غرضی تو کارشه و واقعا تعجب می کنم که چرا تا حالا نتوسته خودشو به شما ثابت کنه ...
    اون نه اهل دروغ و دغل بازیه نه اهل پدرسوخته بازی ...
    من می دونم که صداقت اون باعث همه ی این حرفا شده چون تو این دور و زمونه این متاع ها خریداری نداره و باورکردنی نیست که یکی رو با این همه روراستی کنار خودمون داشته باشیم ...

    وقتی برزو میگه کاری رو نکردم , یعنی نکرده ... ولی حداقل من انتظار داشتم نسترن خانم تا حالا متوجه شده باشه که برزو دروغگو نیست و اینم فهمیده باشین وقتی کسی با این همه صداقت میاد جلو , تهمت های ناروا می تونه بهش صدمه های روحی بدی بزنه ... حالا این که برزو , مرد هست و بیشتر طاقت نیاورده نمی شه ازش ایراد گرفت ...
    تمام درد این برادر من همینه و نمی دونم چرا شما نمی خواین متوجه بشین و همش حق رو به نسترن خانم می دین ؟
    فریده جون گفت : نه , خدا رو شاهد می گیرم می فهمیم ولی چیکار میشه کرد ... بعضی از رفتارهای برزو هم شک برانگیزه ... اینکه میاد خونه و اخم می کنه ، حرف نمی زنه و چند روز بیخودی قهر می کنه , خودش آدم رو به فکر می ندازه ... آخه می دونین من زنم ، احساس نسترن رو می فهمم ... چون زن ها در این طور مواقع خیال بد می کنن و اگر این قهر ادامه پیدا کنه شکشون تبدیل به یقین می شه ...
    دایی گفت : ببخشید شک وقتی تبدیل به یقین میشه که آدم چیزی از اون طرف دیده باشه ... به نظر من شما فقط حرف دختر خودتون رو گوش می کنین و روی همون قضاوت می کنین ... یک زن وقتی قهر شوهرش طول می کشه باید ببینه علت چیه , نه که شک نابجایی رو که تو دلش افتاده خودش تبدیل به یقین کنه ... این کار اشتباهیه ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۱۲   ۱۳۹۶/۸/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و هشتم

    بخش دوم



    آقای زاهدی گفت : به نظر من صدی که ما اینجا حرف بزنیم مثل اینکه دو تاشون تنها یک جا برن و کاملا همه چیز رو روشن کنن , نمی شه ...
    من پیشنهاد می کنم فردا شب همه مهمون من , بریم یک جا شام بخوریم و این عاشق و معشوق حساس هم دلخوری ها رو از دل هم دربیارن ...
    رستم به شوخی و با خنده گفت : فردا دادگاه داره , شاید برزو نتونه بیاد و ببرنش زندان ... اگر اون نیومد , ما بیایم ؟
    آقای زاهدی متوجه ی منظور رستم شد و گفت : نمی خواد برین دادگاه , بین خودمون حل می کنیم ... اونم منتفی میشه ... مهم نیست ...
    دایی مجید گفت : نمی شه ... من و رستم ضامن تن شدیم و من جواز کارم رو گذاشتم ... باید بریم ...
    گفت : باشه برین ولی من درستش می کنم , نگران اون نباشین ...
    ما متوجه بودیم که آقای زاهدی می خواد به شرط آشتی شکایتش رو پس بگیره و این برای من خیلی سنگین بود که اسیر دست اونا باشم و با این شرط دوباره به اون زندگی برگردم ...
    شاید اگر یک در صد فکر می کردم نسترن عوض میشه این کارو با دل و جون می کردم , در صورتی که هیچ امیدی به این کار نداشتم ...
    همه با این کار موافق بودن جز من و اون چیزی که باعث ترس خانواده ی من شده بود این بود که نکنه وکیل نتونه کاری بکنه و من بیفتم زندان ... نکنه ماشینم رو ازم بگیرن ...
    انگار یک طورایی همه دلشون می خواست از این مخمصه خلاص بشن ... به خصوص مامان که اشک چشمش بند نمی اومد و طوری به من نگاه می کرد که انگار یک بیماری لاعلاج گرفتم ...
    از بس دلش برای من می سوخت , لقمه درست می کرد و دهنم می گذاشت ... منم برای اینکه دیگه بهانه ای دست اونا نداده باشم , قبول کردم و نسترن امیدوار از اونجا رفت ...
    در حالی که من مثل غریبه ها باهاش رفتار کرده بودم چون تظاهر بلد نبودم ... وقتی کسی رو دوست نداشتم دیگه نمی تونستم تو صورتش نگاه کنم ...
    حالا نمی تونم بگم که چه حالی داشتم ... یک حس عجیب و ناشناخته وجودم رو پر کرده بود ...
    دلم می خواست یک جا می خوابیدم به این زودی بیدار نمی شدم ...
    شایدم آرزو داشتم به عقب برمی گشتم و اشتباهاتم رو تکرار نمی کردم و زندگیمو بر اساس فکر و تعقل پایه گذاری می کردم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۳:۱۴   ۱۳۹۶/۸/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و هشتم

    بخش سوم




    فردا با ترس و دلهره رفتیم دادگاه ... من خودمو آماده ی هر چیزی کرده بودم ...
    فکر می کردم اگر افتادم زندان , باید روحیه ام خوب باشه و خودمو نبازم ... می رم و نسترن رو طلاق می دم و زندگیمو از نو می سازم ...
    ولی خوشبختانه دادگاه چند دقیقه بیشتر طول نکشید و وکیل اعسار منو تحویل داد و من با همون ضمانت تا جواب اعسار بیاد , آزاد شدم ...
    اون روز هم همه کارشون رو تعطیل کرده بودن و دنبال من اومدن بودن دادگاه ...
    سهراب تنها کسی بود که عصبانیت خودشو نشون می داد و برای من ابراز ناراحتی می کرد و مرتب می گفت : زیر بار نری داداش ... من پشتت هستم , یک وقت کوتاه نیای ؟ دوباره خودتو بدبخت نکن ...
    دیگه کسی رو به خاطر مهریه زندان نمی برن ... خاطرت جمع ...

    و شب هم برای مهمونی شام آقای زاهدی نیومد ... اون با رفتن ما هم مخالف بود ...
    مامان هم نمی خواست بیاد ولی فریده جون خیلی اصرار کرده بود و خودشم می گفت : اگر من نیام فکر می کنن همه چیز زیر سر منه ...
    من تونستم آخر وقت برم شرکت و کلاس های بعد از ظهر رو هم داشته باشم ... اما هر ثانیه ای که می گذشت اضطراب و نگرانی من بیشتر می شد ...
    می ترسیدم که آقای زاهدی و فریده جون با همون ترفندهایی که بلد بودن و مهمونی شام و چرب زبونی منو وادار به کاری که نباید بکنن ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۱۷   ۱۳۹۶/۸/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و هشتم

    بخش چهارم




    وقتی برگشتم خونه , دیدم مامانم هم همین نگرانی رو داره و از اینکه دعوت اونا رو قبول کرده پشیمون شده و تقصیر رو به گردن رستم و دایی مجید می انداخت ...
    بالاخره مجبور شدیم آماده بشیم و راه بیفتیم و بریم به رستوران سنتی ای که تو سعادت آباد بود ...
    رستم تنها اومده بود و انگار مژگان هم به طرفداری از من , حاضر نشده بود بیاد ...
    پس من بودم و دایی مجید و مامان و رستم ...
    آقای زاهدی خیلی ناراحت شده بود که چرا بقیه نیومدن ولی با روی باز از ما استقبال کردن ... مخصوصا با من که طوری رفتار می کرد که منو شرمنده می کرد و نمی دونستم چی بگم ...

    نسترن مثل دفعه ی قبل آرایشی در حد یک عروسی کرده بود ... کمی دستپاچه به نظر می رسید ...

    وقتی دور هم نشستیم , آقای زاهدی گفت : نسترن جان تو و برزو برین حرف هاتون رو بزنین ... ببینم چیکار می کنین بابا ... اون میز آخر رو هم براتون رزور کردم ... دلم می خواد شاد و خوشحال برگردین ...
    وقتی از جام بلند شدم , نسترن اومد و دستشو کرد تو دست من و گفت : من می دونم کجاست , بیا بریم ...
    قسمت بالای رستوران یک جای دِنجی بود که به دستور آقای زاهدی برای ما چایی و میوه و شیرینی گذاشته بودن و من می فهمیدم که اون به طور جدی تصمیم گرفته که ما رو آشتی بده ...
    نسترن دست منو ول نمی کرد و سعی داشت هر چه بیشتر خودشو به من نزدیک کنه ولی من با اون احساس بیگانگی می کردم  و پیش وجدانم شرمنده بودم که چرا به یکباره اینطور از اون فاصله گرفتم ...
    غمی بزرگ توی سینه ی من نشسته بود ... تحت تاثیر اون جو و نگاه مظلومانه ی نسترن و وجدانم قرار گرفته بودم ... تا اون زمان اونقدر احساس ناتوانی نمی کردم ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۱۹   ۱۳۹۶/۸/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و هشتم

    بخش پنجم




    با هم نشستیم ...
    نسترن با مهربونی برای من چایی ریخت و گذاشت جلوی من و گفت : یادش به خیر روزای خوبی که با هم چایی می خوردیم و تلویزیون تماشا می کردیم ... دلم برای اون روزا تنگ شده ...
    گفتم : کاش اون زمان قدر می دونستی ... ولی من یادم نمیاد که حتی یک لیوان آب بدون متلک های تو خورده باشم ...
    گفت : تو اینطور فکر می کنی ؟ من تمام مدت با عشق باهات زندگی کردم ... این تو بودی که با بی تفاوتی هات منو عاصی می کردی ... وقتی از سر کار میومدی , به جای اینکه دو تا شاخه گل دستت باشه یک بغل اخم و بدرفتاری با خودت میاوردی خونه ...
    گفتم : ولی تو می تونستی با یک خسته نباشید یا یک رفتار خوب ازم استقبال کنی ... تو در مقابل چهره ی خسته ی من به جای هر کاری از جمله ی " باز چته عوضی ؟ " استفاده می کردی و روح و روان منو به هم می ریختی ... اگر غیر از اینه , بگو دروغ می گم ...

    هزاران بار می گفتم نسترن به خدا ، به پیر و پیغمبر من خسته ام , یکم صبر کن حالم خوب میشه ...
    ولی تو می خواستی تا از راه رسیدم , قربون صدقه ی تو برم و تو هیچ وظیفه ای در مقابل من نداشتی ...
    من حق داشتم نسترن ... برای رفاه تو از صبح بدون وقفه کار کرده بودم ... من احتیاج داشتم که بهم آرامش بدی و خستگی رو از تنم دربیاری ولی تو هرگز متوجه نشدی ... تو فکر می کردی من کار نمی کنم و فقط بعد از یک خوشگذرونی روزانه برگشتم خونه ...
    کافی بود دو بار با من خوب رفتار می کردی , نامرد بودم اگر برات سبد سبد گل نمی خریدم ...
    من به عشق تو و محبتت نیاز داشتم و تو از من دریغ می کردی ...
    با حرفای بدی که به من می زدی هر زور بیشتر بینمون فاصله انداختی ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۲۳   ۱۳۹۶/۸/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و هشتم

    بخش ششم




    تو چه حقی داشتی به کسانی که در ماه شاید یک بار اونا رو نمی دیدی و همیشه مورد احترام من بودن , توهین کنی ؟ ...
    تو مدام زن برادرهای منو تحقیر می کردی و بدترین صفت ها رو بهشون نسبت می دادی ...

    در حالی که من اگر می خواستم جبران اون حرفا رو بکنم , می تونستم و خیلی چیزها برات داشتم که از زندگی شماها بگم ... خودتم می دونی که می دونستم ولی این کار رو احمقانه و دور از انسانیت می دونم ... نمی خواستم با تلافی کار تو , خودمو در حد تو پایین بیارم ...
    اصلا در مرام من نبود ... یک انسان عاقل دیگران رو مورد توهین و تحقیر قرار نمی ده ...
    نسترن من تو این شش سال فقط یک بار به در جواب توهینی که تو کردی , گفتم هفت جد و آبادته ... تو اینو به بدترین شکل به گوش پدر و مادرت رسوندی و بهت برخورد ...
    چرا من نباید بهم برمی خورد ؟ مگه من آدم نیستم و احساس ندارم ؟
    نسترن در حالی که باز حرف حساب شنیده بود و عصبانی شده و صورتش برافروخته بود , گفت : یعنی من و تو اصلا روزگار خوبی نداشتیم ؟ اینو می خوای بگی ؟ واقعا یادت رفت ؟ ...

    اون زمان که رفته بودیم ویلای ندا با هم خوش بودیم ...
    وقتی مامانم مهمونی داشت و ما رو دعوت می کرد و همه از ما تعریف می کردن ...
    وقتی با هم رفتیم شمال , چقدر بهمون خوش گذشت ...
    همه رو فراموش کردی ؟ ...
    گفتم : نسترن جان فراموش نکردم , اتفاقا خوب یادمه ... توی شمال یادت نیست برای اینکه من به مامانم زنگ زدم تو فکر کردی به یک دختر زنگ زدم , چیکار کردی ؟
    گوشی منو چک کردی و باورت نشد که کسی نیست و تهمت زدی که پاک کردم ... کلی گریه و زاری راه انداختی و قهر کردی و من با چند ساعت تلاش و عذرخواهی دوباره تو رو سر حال آوردم ولی حال خودم تا آخر سفر خوب نشد و فقط تظاهر می کردم که خوبم و داره خوش می گذره ...
    آخه خودت فکر نمی کنی من چقدر باید بی رگ باشم که برای خطای نکرده عذرخواهی کنم ، بازم ناز تو رو بکشم و تا آخر اون سفر دست براه پا براه باشم که نکنه تو از چیزی ناراحت بشی و به تو بربخوره ؟ ...
    تو جایی رو بگو که اونجا با من از این کارا نکرده باشی ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۲۶   ۱۳۹۶/۸/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و هشتم

    بخش هفتم




    جایی که من که یک مرد بودم , اجازه داشته باشم راحت به کسی که می خوام زنگ بزنم ... راحت تنهایی قدم بزنم و راحت حرفی رو که دلم می خواد بزنم و عواقب اونو تحمل نکنم ؟ ...
    چرا راه دور می ری ؟ پولی رو که خودم درآوردم حق نداشتم مطابق میل خودم خرج کنم ...
    همه چیز رو تحت کنترل خودت گرفته بودی و من برای راضی نگه داشتن تو تن به هر کاری دادم , غافل از اینکه تو روز به روز توقعاتت رو بیشتر کردی و ناراضی تر شدی ...
    تا جایی پیش رفتی که به خودت اجازه دادی اونطور جلوی دوستانت به من توهین کنی ...
    گفت : بسه دیگه , دور برداشتی و باز شروع کردی خودتو بی گناه نشون بدی و همون حرفای سابق رو می زنی ...
    تو چرا قبول نمی کنی که اول ازدواج رفتی تو شرکت آیدا که دوست دخترت بود ؟ هنوزم انکار می کنی و میگی دروغ گفتم , در حالی که تو هنوز تو همون شرکت کار می کنی ...
    من از کجا بدونم که باهاش رابطه نداشتی ؟ ...
    ولی من اگر مطمئن نبودم , نمی گفتم ... تمام کارات رو یواشکی و با زرنگی انجام می دادی و من بیچاره گذشت کردم و دق خوردم و اعصابم داغون شد و به روی خوم نیاوردم ...
    گفتم : ببینم نسترن یک کلام بهم بگو و بیخودی کشش نده , می خوای چیکار کنیم ؟ آشتی کنیم و تا آخر عمر زجر بکشیم ؟ تو از دست من و من از دست تو ؟
    گفت : چی فکر کردی ؟ همچین میگی که انگار من دلم می خواد با تو زندگی کنم و تو نمی خواهی .. .
    همین الان هزاران نفر آرزو دارن با من باشن ... تو لیاقت منو نداشتی ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۵۹   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت سی و نهم

  • ۱۷:۰۴   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و نهم

    بخش اول




    گفتم : تو رو خدا برو پیش یک دکتر ... چرا نمی خواهی قبول کنی که رفتارت عادی نیست ؟ ... تو برو اگر دکتر گفت که تو خوبی و تقصیر منه , قبول می کنم ... نسترن باور کن من از تو بیشتر می خوام مشکلمون حل بشه و با هم زندگی کنیم ... به شرط اینکه اون تهمت ها و بددهنی ها نباشه ...
    گفت : تو بیچاره احتیاج به دکتر داری ...  داری بهانه درمیاری و می خواهی منو مریض جلوه بدی تا هر کاری دلت خواست بکنی ...
    می دونم که زیر سرت بلند شده , خودم دیدم با اون دختره از آموزشگاه اومدی بیرون ... وگرنه من همون نسترن یک ماه پیشم که قربون صدقه ام می رفتی , حالا یک دفعه چی شده که از من بدتر پیدا نمی شه ؟ ...
    یارب مبادا گدا معتبر شود ... من تو رو آدم کردم و به این جا رسوندم ... حالا برای من عرض اندام می کنی ...
    گفتم : تو هنوز نمی دونی چقدر نفهمی ...ت و که داری بازم با من همون طور حرف می زنی ...
    آنکس که نداند و نداند که نداند
    در جهل مرکب ابد الدهر بماند ...
    نسترن تو درست بشو نیستی و من حاضر نیستم عمرم رو به پای تو آدم نفهم تلف کنم ...
    با این حرفایی که زدی , دیگه یکم تردیدی که تو دلم بود رو هم از بین بردی ...
    گفت : به درک ... برو به جهنم ... بی چشم و رو  ...بعد از اون همه کاری که بابام برات کرد , بایدم پررو بشی و با دخترشون این کارو بکنی ...
    اگر متین رو به جونت ننداختمو پدرت رو در نیاوردم ... می ندازمت زندان تا همون جا بپوسی ...

    اگر رضایت دادم بیای بیرون تا به عشقت برسی ... داغ همون زنی که به خاطرش منو ول کردی رو به دلت می ذارم ...
    گفتم : بهش میگم هر روز بیاد زندان و ملاقاتش می کنم ... مطمئن باش بی شعور که هر چی باشه از تو عاقل تره ...


    اینو که گفتم , انگار یک آتیش زیرش روشن کردم ... شروع کرد توی رستوران فریاد زدن و فحش دادن ...
    من با عجله بلند شدم و با سرعت از جلوی آقای زاهدی و بقیه که نشسته بودن رد شدم و از در رستوران اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم و پشت سرمو نگاه نکردم ...
    دیگه نمی دونم اونجا چی گذشت و چه اتفاقی افتاد ولی بعدا برام تعریف کردن که نسترن بعد از اینکه من رفتم , شروع کرده بود به دایی مجید و مامانم بدحرفی کردن و تهمت زدن و اونا هم پشت سر من در حالی که آقای زاهدی شام سفارش داده بود , بدون خداحافظی دنبال من اومده بودن ...


    و اینطوری آخرین پل هم بین ما خراب شد ...


    من زودتر از همه رسیدم خونه ... در حالی که از شدت ناراحتی جلوی پامو نمی دیدم و دنیا پیش چشمم سیاه شده بود ...
    از دست خودم عصبانی بودم ... از اینکه باز نتونسته بودم نه بگم و به دعوت آقای زاهدی جواب رد نداده بودم و با اون دختر مریض دوباره هم کلام شده بودم تا حرفای تکراری و بی سر و ته اونو بشنوم , یک حس بیزاری داشتم ...
    تقریبا پنچ دقیقه بعد هم مامان و رستم و دایی اومدن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۸   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و نهم

    بخش دوم




    دایی مجید تا منو دید , گفت : ای بابا تو دیوانه ای اگر بخوای با این زن نفهم زندگی کنی ... تا حالا چطور تحمل کردی دایی جون ؟ تمومش کن بره ...
    دیگه اومدن اینجا هم راهشون ندین ... چقدر این دختر بی شعور و بی ملاحظه است ...
    اصلا گیرم که شوهر آدم صد تا عیب داشته باشه یعنی اینطور وسط رستوران داد می زنه و با صدای بلند جلوی مردم میگه ؟ واقعا متاسفم ...
    رستم می گفت : وقتی تو رفتی جیغ می کشید و می گفت مرتیکه ی زن باز و دزد , من داشتم از شرم می مُردم ...

    خدا به داد دلت برسه برزو که این وصله ها بهت نمی چسبه ... چه حالی می شدی ؟ آدم اینطور ناروا تهمت بزنه ! ... به خدا خیلی برات ناراحت شدم داداش جون ...
    سهراب حق داشت که نیومد و دلش نمی خواست برزو هم بره ... می ترسید دوباره گیر اونا بیفته ...
    ولی خوشبختانه نسترن اون سیاست رو هم نداشت که امشب رو دندون روی جگرش بذاره و با برزو کنار بیاد ...
    گفتم : آخه اون نمی فهمه که نمی فهمه ... خودشو حق به جانب می دونه و حاضر نیست زیر بار بره ...
    اصلا میگه من حتی یک اشتباه هم نکردم و همش گذشت کردم ...
    به هر حال دیگه تموم شد و منم تردید ندارم که می خوام طلاقش بدم ... فقط مهرش کارو سخت کرده ...
    رستم گفت : امشب من ماشینم رو می ذارم برای تو و با ماشین تو می رم ... وکیل گفت جایی نباشه که بتونن توقیف کنن ؛ تا فردا یک کاری بکنه که جلوی توقیف اونم بگیره ... میگن در حد یک ماشین , کاری بهت ندارن ولی باید دستور دادگاه باشه ...


    من اون شب آدم دیگه ای شده بودم ... مثل اینکه تو سرم خالی بود فکر و خیال راحتم نمی گذاشت ... به قول رستم دلم کوچیک بود و می ترسیدم که اتفاقی برام بیفته که می دونستم مامان طاقت نداشت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۳   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و نهم

    بخش سوم




    سه روز بعد یکی با شماره ی ناشناس به من زنگ زد ...

    جواب ندادم چون می ترسیدم که نسترن باشه ... ولی دوباره زد ... این بار جواب دادم و فورا صدای متین رو شناختم ...
    گفت : سلام برزو , منم متین ...
    گفتم سلام , شناختمت ... خوبی ؟ پیدات نیست ...
    گفت : گرفتارم ... اصلا از خونه در نمیام , حال و روز خوبی ندارم ... نسترن چند روزه مرتب زنگ می زنه و گریه و زاری می کنه که پدر تو رو دربیارم ... میگه اذیتش کردی ... زیر سرت بلند شده , آره ؟
    و بلند خندید ...

    گفتم : تو چی فکر می کنی ؟ منو اینطور آدمی شناختی ؟ متین تو حداقل حرف منو بفهم ... از دست نسترن دیوونه شدم ... خدا رو شاهد می گیرم که خودش باعث شد ... من نه هرگز بهش خیانت کردم نه کار بدی در حقش ...
    همش تو تخیلات خودش از من یک دیو ساخته و داره به پای اون مرثیه می خونه ...
    حالام مهرشو برده گذاشته اجرا ... منم ندارم ولی باور کن حاضرم برم زندان و دیگه با اون زندگی نکنم ...
    گفت : می دونم چی میگی ... درکت می کنم ... خیالت راحت من حرفاشو باور نکردم چون نسترن رو می شناسم ... با منم اون وقت ها همین کارو می کرد ... هیچ وقت مثل یک خواهر دلسوز با من حرف نزد .. .
    بهم توهین می کرد و داد می زد مفت خور , انگل اجتماع .... معتاد بدبخت ...
    منو عصبی می کرد و دعوا می کردیم ... برای همین ترجیح می دادم اصلا خونه نرم ...

    خلاصه سرت رو درد نیارم , وقتی داشت برای من تعریف می کرد یاد خودم افتادم و حدس می زدم که بازم داره یاوه میگه ...
    به هر حال می خواستم حالی ازت بپرسم و ببینم تو چی میگی ...
    گفتم : از تو ممنونم , تو تنها کسی هستی که درکم کردی ولی فکر نمی کنم فریده جون و آقای زاهدی اصلا حرفای من رو باور کرده باشن ...
    گفت : یک چیزی بهت میگم به کسی نگو ... اونا هم می دونن , ما همه تو رو می شناسیم ... بابا خیلی باهاش حرف زده ولی زیر بار نمی ره ... کلا از اول اینطوری بود ... از بچگی لوسش کردن ... خودخواه و ازخودراضی بود ...
    اصلا نمی دونم چرا ما خواهر و برادر هیچ کدوم نمی تونیم رنگ خوشبختی رو ببینیم ... چون فکر مریض و بیماری داریم ... منم مثل اون به همه شک دارم , حالا چرا ؟ نمی دونم ...
    به هر حال تو خودتو نجات بده ... من با نسترن حرف می زنم که توافقی طلاق بگیرین و مشکلی پیش نیاد ...


    و یک هفته بعد از اینکه اعسار من برای قسط بندی مهریه اومد , آقای زاهدی زنگ زد و گفت : بیا توافقی از هم جدا بشین ... فقط کمی صبر کن تا نسترن رو راضی کنم ...


    من فورا به وکیل گفتم تا کارای لازم رو انجام بده و تا رضایت نسترن یک ماهی طول کشید که با ماهی یک سکه از من جدا بشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۶   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و نهم

    بخش چهارم




    این خبر برای من باید خوشحال کننده می بود ولی چون می دونستم که هنوز اون به من علاقه داره , دلم براش می سوخت ...
    ولی باید تحمل می کردم و به این ماجرای نفرت انگیز پایان می دادم ...
    طلاق هرگز کار خوبی نیست ولی خداوند هم می دونست که ممکنه زن و مردی نتونن با هم بسازن و کارشون به جایی برسه , که کار من رسید ...

    شنبه پانزدهم دی ماه بود و فردا قرار بود از نسترن جدا بشم ...
    داشتم از آموزشگاه بر می گشتم خونه ... هوا سرد و برفی بود ...
    سوز سردی میومد ... دلم می خواست تنها باشم ... حوصله ی کسی رو نداشتم ...
    جدایی شاید به زبون آسون بیاد ولی برای من خیلی سخت بود و پذیرفتنش مثل جون کندن شده بود ... به فکر نسترن میفتادم که راضی به جدایی نبود و می دونستم برای اون سخت تر از من خواهد بود ...
    اون شب تا نیمه های شب با مامان نشستیم و حرف زدیم ...
    موضوع رو تجریه و تحلیل کردیم ... اتفاقاتی که افتاده بود  را مرور و نتیجه ای نگرفتیم جز جدایی ...

    صبح که بیدار شدم برف همه جا رو پوشنده بود و هنوزم برف میومد ...
    من از خونه و رستم و دایی مجید و سهراب هم از خونه های خودشون رفتیم به طرف محضر ...
    من اولین نفری بودم که رسیدم و بعد از من یکی یکی از راه رسیدن ...
    رنگ به صورت من نبود و قدرت ایستادن نداشتم ...
    تا نسترن و آقای زاهدی و فریده جون هم اومدن ...
    سلامی سرد و غیرآشنا به هم کردیم و نشستیم ...
    نسترن سعی داشت خودشو خوشحال نشون بده و به من ثابت کنه که نه تنها ناراحت نیست , خیلی هم راضی و خوشحاله ... منم تصمیم داشتم هیچ حرفی نزنم ...
     محضردار خیلی زود کارشو شروع کرد و در محیطی سرد و غم بار صیغه ی طلاق جاری شد و عقد ما باطل ....
    با آقای زاهدی دست دادم و به فریده جون گفتم : حلالم کنین ... یک بار دیگه میگم من قصد آزار شما رو نداشتم ... ببخشید منو ...

    و از کنار نسترن رد شدم ...
    دستم رو گرفت و خودشو انداخت تو بغل من ... بغضی که نگه داشته بود ترکید و زار زار گریه کرد ... منم به گریه افتادم ...

    در حالیکه نمی خواست منو رها کنه , گفت : من نمی خواستم ازت جدا بشم ... هیچو قت فراموشت نمی کنم و همیشه منتظرت می مونم که برگردی چون می دونم پشیمون میشی ... خودت به زودی متوجه میشی که اشتباه کردی و کسی رو مثل من پیدا نمی کنی که اینقدر دوستت داشته باشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۹   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و نهم

    بخش پنجم




    گفتم : منم چون تو رو دوست داشتم , نمی خواستم تو از دست من این همه عذاب بکشی ... این زندگی دیگه فایده ای نداشت ... تا آینده چی برای من رقم زده باشه ...

    همه با سری پایین و غمگین از در محضر اومدیم بیرون ...
    برف به شدت می بارید و غم دل منو سنگین تر می کرد ...
    همه تو پیاده رو بلاتکلیف ایستاده بودیم و به هم نگاه می کردیم ...
    باید برای همیشه از نسترن خداحافظی می کردم ...
    عجیب بود که من احساس آزادی نمی کردم و انگار دلم توی یک قفس پر پر می زد ... گرفتن طلاق نمی تونه خاطرات تلخ یک زندگی بد رو از ذهن آدم ببره ...
    درست مثل همون ظرف هایی که نسترن هر بار می شکست , قلبم پاره پاره بود ... از اینکه زنم رو توی دنیای بی رحم رها می کردم عذاب وجدان داشتم و  ودم رو لعنت می فرستادم که کاش از اول قدم به این راه نمی گذاشتم و زندگی مشترک رو با شوخی و مسخرگی شروع نمی کردم ...
    شاید این مورد بیشتر از هر کاری توی دنیا احتیاج به عقل و منطق داره که چه در صورت ادامه ی زندگی چه جدایی , ضربه های هولناکی خواهیم خورد که جبران ناپذیر خواهند بود ...
    و من هم مستثنی نبودم ... غمگین و افسرده شده بودم ... مثل روح سرگردان به اطراف نگاه می کردم ...
    می ترسیدم نسترن بلایی سر خودش بیاره ...

    و اون زیر برف ایستاده بود و به من نگاه می کرد ...

    رفتم جلو و دستم رو دراز کردم ... دستم رو گرفت ...
    گفتم : مراقب خودت باش ...
    با بغض گفت : تو هم همینطور ...

    مدتی به همون حال موندیم ... بعد از هم جدا شدیم ... اون به طرف ماشین پدرش رفت و منم به طرف ماشین خودم ...
    با دلی شکسته , هر کدوم به راه خودمون رفتیم ...

    هنوز برف می بارید .............



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۲   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❌❌❌  پایان  ❌❌❌

  • ۱۷:۲۴   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    رمان جدید " اِنجیــلا " نوشته خانم ناهید گلکار



    https://www.zibakade.com/Topics/رمان-ایرانی--انجیلا--TP24655/

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۸/۱۳۹۶   ۱۷:۲۷
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان