یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت اول
بخش اول
چهار زانو با چشم های بسته نشسته بودم ....
فرح , خیلی کارشناسانه دستشو گذاشته بود روی سر من و داشت خوابم می کرد ...
اون ادعا می کرد هیپنوتیزم بلده و می تونه آدم ها رو خواب کنه تا از گذشته و آینده خبر بیارن ...
با این کلمات شروع کرد :
روی کف پات تمرکز کن ... حالا چه رنگی رو می بینی ؟ خوب , چاکرای اولت باز شد ... آهسته بیا بالا تا زانو ... اونو احساس کن ... چه رنگی رو می ببینی ؟ خوب چاکرای دوم هم باز شد ...
آهسته بیا بالا ... بیا بالا ... خوب , روی سینه تمرکز کن ... اگر رنگ آبی روشن دیدی , این چاکرا هم باز شد ... برو رو گردنت و از اونجا برو روی سرت ... همین جا بمون , فقط کاسه ی سرت رو احساس کن ... حالا چه رنگی رو می بینی ؟ خوب , دیگه چاکراهات همه باز شدن ...
تو الان توی یک دشت پر از گل ایستادی ... می بینی ؟ ...
دور و برت کسی نیست ؟ ... می تونی اون کوه رو جلوی روت ببینی ؟ برو بالای اون کوه ...
و جملاتی از این قبیل می گفت و منم تو تصورم اونا رو جلوی چشمم مجسم می کردم و جواب می دادم ...
همین طور که دستش روی سرم بود , ادامه داد : به دور دست نگاه کن ...
حالا برو جلو ... اونقدر برو تا برسی نوک قله ی کوه ... الان از اون بالا همه ی نادیده ها رو ببین ... تو به عالم غیب پا گذاشتی ... چی می بینی ؟
...
و من با شینطنت اونو سر کار گذاشته بودم ... مرتب جواب اونو می دادم و وانمود می کردم هر چی اون میگه می بینم و این طوری اونم تشویق می شد بیشتر روی من کار می کرد ...
خودمم کنجکاو شده بودم ببینم این هیپنوتیزم چطوریه و آیا میشه از این طریق به خواب رفت و از غیب خبر آورد ؟
اون می پرسید و منم هر چی به ذهنم می رسید جواب می دادم ...
نمی دونستم چقدر راسته ولی دوست داشتم امتحان کنم ... تجربه ی جالبی بود ...
فرح بارها منو خواب کرده بود و من اصلا از خود بیخود نشده بودم و همه ی سوال های اونو با تصمیم خودم جواب می دادم ...
برای همین فکر می کردم من دارم اونو سر کار می ذارم و چیزی که به ذهنم می رسید رو می گفتم ...
هر بار که می خواست منو هیپنوتیزم کنه , به امید اینکه این بار به خواب برم , قبول می کردم و دیگه بر این باور شده بودم که این کار , شدنی نیست ...
ناهید گلکار