یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت دوم
بخش چهارم
دو تا دستم رو فرو کردم زیر بغلش و از پشت به هم حلقه کردم و گفتم : الان خوبم دیگه , چیزیم نیست ... نگران نباش ...
گفت : امشب من کیارش رو ندیدم , چرا اینقدر زود خوابوندیش ؟ نمی شه بیدارش کنی ؟
ازش جدا شدم و گفتم: ضد حال ... نخیر , بدخواب می شه ...
رفت طرف اتاق کیارش ... با تندی گفتم : مسعود , تو رو خدا بیدارش نکن ... خوب صبح ببینش ...
با اعتراض راهشو کج کرد و گفت : دیکتاتور ...
من مربی کودکستان بودم ...
کیارش رو با خودم می بردم و میاوردم ... اون سه سال داشت و من و مسعود هفت سال بود ازدواج کرده بودیم ...
اون روز وقتی از کودکستان اومدم , از همون جا تو تاکسی دیدم فرح بدون خبر پشت در خونه ی ما ایستاده ...
نمی دونم چرا دل من از دیدن اون فرو ریخت ...
اینو به فال بد گرفتم و با خودم گفتم : ای داد بیداد , هر چی هست یک بلایی که سر دو تامون اومده ...
پیاده شدم ... کیارش رو گذاشتم زمین و دستشو گرفتم و رفتم به طرفش ...
اومد جلو ... دیدم چشمش بازم گریونه ...
روبوسی کردیم و گفتم : تو رو خدا فرح , پای منو به این ماجرا باز نکن ... من نمی خوام بدونم مسعود چیکار می کنه ...
همین قدر که از قرض و طلب هاش خبر داشته باشم برای من بسه ...
گفت : ساکت باش دیوونه , بیا بریم تو برات تعریف کنم ... باید ساعت سه تو رو خواب کنم تا بفهمیم چه خبره ...
کنجکاو شدم و کلید انداختم رفتیم تو خونه ...
از پله ها که می رفتیم بالا , فرح کیارش رو بغل کرد و گفت : وای خاله , تو روز به روز سنگین تر میشی ...
ناهید گلکار