مانیای من تو ی هدیه از طرف خدا برای من بودی تا بتونم به عشق تو از دست دادن مامان میترا رو تحمل کنم....
دو تا خاطره که برای خودم هم خوشاینده هم تلخ از قبل از تولد مانیا میگم براتون...
مانیای من 5 ماهه بود که مامانم برای همیشه از پیشم رفت....
درست شبی که خاکسپاری مامانم بودو من بینهایت پریشون مانیا برای اولین بار تکون خورد اونم نه باضربه های آروم خیلی محکمو پشت سر هم...
میدونم که میخواستی بهم بگی مامان درسته خدا مامانتو برد پیش خودش ولی داره منو بجاش میفرسته به دنیات...پس گریه نکن دیگه مامان موناااا...همون شب یبار دیگه خدا بزرگیشو بهم ثابت کرد...
خدایا شکرت بخاطر همه چیز
تمام مدت بارداریم به شدت ناراحتو غصه دار بودم از اینکه چرا مامانم بدون اینکه مانیا رو ببینه از دنیا رفت...شبا بخاطر آرزوی مامانم واسه دیدن مانیا و اینکه به آرزوش نرسید تا صب گریه میکردم....تا اینکه ی شب خواب دیدم...
درست پنج شنبه شب بود ینی دو شب قبل از تولد مانیا...خواب دیدم مامانم با شوقو خنده اومد سمتم دستمو گرفت گفتم مامان کجا میری؟
گفت بیا مونا میخوام دخترتو بهت نشون بدم فقط اگه کریه کرد ناراحت نشو چون هنوز نمیشناستت...فقط منومیشناسه....بعد بردم بالا سر ی گهواره کهیه بچه خوابیده بود توش...بچه تا مامانمو میدید میخندید ولی منو که می دید گریه میکرد...مامانم بغلش کرد گفت میبینی مونا دخترت چقد نازه چقد دوست داشتنیه.....
اینبارم خدا بزرگیشو بهم نشون داد.....ینی مامانم قبل از همه ما مانیا رو دیده بود....
این دو تا خاطره شاید ظاهرا ناراحت کننده باشه خودمم هر بار که یادش میافتم گریم میگیره ولی تو هر دوتاش آرامش عجیبی از خدا و از روح بزرگ مامانم گرفتم...
دوست داشتم اول خاطرات مانیا رو با یاد مامان عزیزم و محبتاش حتی بعد از رفتنش شروع کنم...