۱۲:۳۵ ۱۳۹۳/۹/۱۸
قسمت هایی از رمان زیبای پرنده من از فریبا وفی که در حال مطالعه جمعی آن هستیم :
*محله مثل جعفر عشقی شده است که عینک آفتابی می زند و موهایش را به بالا شانه می کند ولی کفش هایش همیشه پاره است .
*صاحب خانه شیطان نیست ولی همان اندازه می تواند روح آدم را تسخیر بکند .
*امیر خبر ندارد که روزی صد بار به او خیانت می کنم . وقتی که زیرشلواری اش به همان حالتی که در اورده وسط اتاق است . وقتی توی جمع آن قدر سرش گرم است که متوجه من نیست . وقتی سیر شده و یادش می افتد که منتظر ما نمانده است . وقتی مرا علت ناکامی هایش به حساب می آورد . وقتی زن دیگری را به رخ من می کشد . وقتی که می تواند از هر چیزی به تنهایی لذت ببرد . وقتی که تنهایم می گذارد ، به او خیانت می کنم .
*رویای من معیوب است . مثل ان بلور ترک برداشته است که حیفم آمد توی سطل آشغال بریزم ولی می دانم که دیگر به درد نمی خورد . چرخ فلکی که در آن هستم نمی تواند مرا جای دوری ببرد . می چرخم و می چرخم و در جای اولم هستم
*امیر هم چراغ هایش زیاد است . وقتی مال خانه خاموش است می تواند بیرونی ها را روشن کند . برای همین وقتی از من قهر است می تواند استخر برود . صبحانه کله پاچه بخورد . خودش را به یک آب میوه ی خنک مهمان کند و با دوستانش به کوه و دشت بزند .
من هم مثل مامان فقط یک چراغ دارم . وقتی خاموش می شود درونم ظلمت مطلق است . وقتی قهرم با همه ی دنیا قهرم با خودم بیشتر .