۰۸:۴۸ ۱۳۹۳/۱۰/۱۵
«بخواب هلیا دیر است. دود دیدگانت را آزار میدهد. دیگر نگاه هیچکس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ کس از خیابان خالی کنار خانه تو نخواهد گذشت. چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگها رویاهای عابری را که از آنسوی باغهای نارنج میگذرد پاره میکنند. شب از من خالیست هلیا. گلهای سرخ میخک مهمان رومیزی طلائیرنگ اتاق تو هستند. اما گلهای اطلسی، شیپورهای کوچک کودکان عابر در جستوجوی پاره های یک رویا ذهن فرسوده اش را میکاود»
بار دیگر شهری که دوست میداشتم(نادر ابراهیمی)