۰۸:۳۵ ۱۳۹۳/۱۱/۲۱
این یک داستان کره ای است :
روزی خانم جوانی به نام « یون اوک » به خانه ی راهبی که در کوهی اقامت داشت رفت . آن راهب ، حکیمی مشهور و سازنده ی طلسم ها و شربت های سحر آمیز بود . او در آنجا به راهب گفت : « مشکل ، شوهرم است . او برای من خیلی عزیز است . در سه سال گذشته او اینجا نبود و به جنگ رفته بود . اما حالا که برگشته است ، به ندرت با من و هر کس دیگری حرف می زند . اگر من هم حرفی بزنم به نظر نمی آید که می شنود . وقتی سخنی بگوید . همراه با خشونت است . اگر من غذایی درست کنم که دوست نداشته باشد . آن را کنار میزند و با عصبانیت اتاق را ترک می کند . بعضی وقت ها که باید در شالیزار کار کند ، او را می بینم که بیکار روی تپه نشسته است و به دریا نگاه می کند . استاد من می خواهم شربتی به شوهرم بدهی تا او همانطور که بود ، خوب و دوست داشتنی شود . »
راهب دقایقی تامل کرد و سپس گفت : « شربت تو را می توان درست کرد ، ولی مهمترین چیز لازم برای آن سبیل ببر زنده است . آن را برای من بیاور تا آنچه را می خواهی به تو بدهم . »
یون اوک به خانه رفت . او درباره ی چگونگی بدست آوردن موی سبیل ببر خیلی فکر کرد . سپس در یکی از شبها ، زمانی که شوهرش خواب بود ، با یک ظرف برنج و سس گوشت در دست از خانه بیرون رفت . او به محلی در کوهستان رفت که معلوم بود ببر در آنجا زندگی می کند . در نقطه ی خیلی دور از غار محل زندگی ببر و ظرف غذا را نگاه داشت و ببر را صدا زد تا بیاید و بخورد ، ببر نیامد .
یون اوک شب بعد دوباره رفت . این بار به غار کمی نزدیک تر شد و دوباره یک کاسه غذا عرضه کرد . او هرشب به کوه می رفت . هر بار از شب پیش چند قدم به غاز نزدیک تر میشد . کم کم ببر به دیدن او در آنجا عادت کرد .
یون اوک شبی به اندازه ی یک پرتاب سنگ به غار نزدیک شد . این بار ببر چند قدم به سوی او آمد و توقف کرد . هر دو در نور ماه ایستاده بودند و یک دیگر را می نگریستند . شب بعد این کار دوباره تکرار شد و این بار آنها به قدری به یک دیگر نزدیک بودند که یون اوک توانست با صدایی نرم و ملتمسانه با ببر حرف بزند . شب بعد ، ببر پس از نگاه دقیق به چشمان یون اوک ، غذایی که یون اوک آورده بود را خورد. از آن به بعد ، وقتی که شبها یون اوک می آمد ، ببر را می دید که در آن کوره راه انتظارش را می کشد . وقتی که ببر غذایش را خورده بود ، یون اوک توانست با متانت سر او را با دستهایش مالش دهد .
از شب نخستین ملاقاتش حدود ۶ ماه گذشته بود که سرانجام شبی یون اوک بعد از نوازش سر آن حیوان به او گفت : « ببر عزیز ، حیوان سخاوتمند ، من یک موی سبیل تو را لازم دارم . از دست من عصبانی نشو .»
و او یکی از موهای سبیل ببر را کند . صبح روز بعد ، درست وقتی که خورشید از کرانه ی دریا به آسمان بالا رفت ، یون اوک در خانه ی کوهستانی مرد راهب بود . او فریاد زد : « حکیم مشهور ! من آن را بدست آوردم ، من موی سبیل ببر را کندم ، اکنون شما می توانید شربت سحر آمیزی را که قول داده بودید درست کنید و بدین ترتیب شوهرم دوباره دوست داشتنی و خوب خواهد شد . »
حکیم آن مو را گرفت و امتحان کرد و قانع شد که واقعا موی سبیل ببر است . او به جلو خم شد و آن را در آتشی که در اتاقش مشتعل بود انداخت . خانم جوان با نگرانی فریاد زد : « اوه ، آقا با آن چکار کردید ! »
حکیم گفت : « به من بگو که آن مو را چگونه بدست آوردی ؟ »
« با یک ظرف غذا ، من هرشب به کوه رفتم . شبهای اول در فاصله ی دوری ایستادم و هرشب کمی نزدیک تر شدم . وقتی اعتماد ببر را جلب کردم ، با نرمی و اشتیاق با او حرف زدم و به او فهماندم که فقط خوبی او را می خواهم . صبور بودم . هر شب برای او غذا بردم ، می دانستم که او نمی خورد ، ولی به کارم ادامه دادم . هیچ گاه به تندی با او حرف نزدم ، هیچ گاه او را سرزنش نکردم . سرانجام شبی او چند قدمی به سوی من آمد . پس از جلب اعتماد او بود که مویی از سبیلش کندم . »
حکیم گفت : « اجازه بده بپرسم که آیا یک مرد از یک ببر شریر تر است ؟ آیا او به مهربانی و درک و فهم ، کمتر واکنش نشان می دهد ؟ اگر تو می توانی اعتماد یک حیوان وحشی و خون آشام را با مهربانی و ملایمت به دست آوری ، بی تردید می توانی همان کار را با شوهرت هم بکنی . »