بــرقِ چـشمانـت شبی تاب و تـوانم را گرفت
چشمِ تــو نادر شــد و کـلِّ جـهانم را گرفت
اتفاقــی تازه در شهــرِ دلــم رخ داده اسـت
چشم های مـستِ تو، شـب پاسبانم را گرفت
چــشمِ مـحمـودت کـنـارِ نـالــه و افغان ما
از حــریمِ دل گـذشــت و اصفهانم را گرفت
آهوی چشمت شبی از بیشه ام رد گشت و بعد
بَبـرِ تـنها مانــده ی مـازنــدرانـــم را گرفت
لَـخت لــختِ دردهــایم در گـلویم گیر کرد
حرف حرف اســم تـو وقتی دهـانم را گرفت
شاعری با چشم خود می دید جانش می رود
من ولی دیدم که یک بیگانه جانم را گرفت.