داستان این من و این تو
قسمت اول
بخش چهارم
گفتم : اونا به خاطر سمیرا اومدن کمک کنن یه حالی به اون بدن و دوستی شونو ثابت کنن ...
گفت : پس برای چی به من هی می پیچن ؟
گفتم : ای داد بیداد مامان جان ول کنین ... خوب حالا من چیکار کنم من الان زن نمی خوام ؛؛ خوب شد؟ ...
سارا به دادم رسید و اومد تو اتاق و از مامان پرسید : مامان غیر از اون آبکش ها که دادی بازم آبکش داری ؟
مامان گفت : تو از مریخ اومدی ؟ اگر داشتم تو نمی دونستی ,, نه خیر ندارم ...
گفت : اوووو یک کلام می گفتی ندارم دیگه چه می دونم میگن برای میوه ها آبکش می خوان خودت برو ببین چیکار کنن ...
مامان همینطور که زیر لب غر می زد : ای داد بی داد مکافات درست کرد این مرد برای من و رفت .....
سارا گفت : مامان باهات چیکار داشت ؟ ...
.گفتم : خیالات ورش داشته میگه همه ی دخترای شهر اومدن من اونا رو بگیرم ...
گفت : نه بابا سمیرا دید مامان خیلی غر می زنه و ناراحته بهشون گفت بیان کمک الان کارا تموم بشه میرن حاضر بشن برای عروسی تو باور نکن ... پسرا به اندازه ی کافی از خود راضی هستن ... وای به روزی که این حرفا رو هم بشنون ...
گفتم : سارا خدایش من اینطوریم ؟
گفت : خداییش چون تازه از سربازی اومدی بهت راستشو میگم نه تو خیلی پسر خوبی هستی ... ( بلند خندید ) آخه قبل از این که بری سربازی اینطوری فکر نمی کردم خیلی به من و سمیرا گیر می دادی ...
گفتم : قربونت برم واسه اینکه دوتا خواهر بیشتر ندارم که ... دیگه چشمم ترسید ...
توام مثل سمیرا شوهر میکنی و میری ...
گفت : اووو حالا کو تا شوهر کردن من اول باید داداشم رو زن بدم و براش خواهرشوهر بازی در بیارم تا اون همه که از ما ایراد گرفتی جبران کنم ....
این تو :
داشتم حاضر می شدم برم سر کار ... باز مامان دنبالم راه افتاده بود و ایراد می گرفت ...
نکن مهسا جان تو رو خدا اون ماتیکت رو کم کن الهی من قربونت برم آبروی منو تو مدرسه نبر ... از این در بری بیرون خانم صادقی تو حیاط وایستاده ... به تو که چیزی نمیگه میاد غرشو سر من می زنه تو رو خدا اون موهاتو بکن تو ... نمی دونم آخه این چه ریختیه تو واسه ی خودت درست کردی ؟ ...
خوب راست میگه زن بیچاره تو از توی همین مدرسه در میای اونم باید جوابگو باشه ...
گفتم : جوابشو نده به من چه که اون ناراحت میشه ... برم گوشه ی خیابون رژ بمالم صادقی خوشحال میشه ؟
گفت : خوب کمتر اون وامونده رو بمال ... به خدا خوشگل نمیشی ...
من دیگه به این حرفا عادت داشتم ... گوش نمی کردم و کار خودمو می کردم ...
دلم می خواست آرایش کنم ... و هیچکس نمی تونست جلوی منو بگیره تازه جایی که کار می کردم همه همین طور بودن ...
کسی هم کاری به کارشون نداشت ... ولی من بیچاره که مادرم توی یک مدرسه کار می کرد و خونه ی ما هم توی همون مدرسه بود باید مطابق میل ناظم مدرسه لباس می پوشیدم که البته من اصلا زیر بار نمی رفتم ...
و اونام عادت نمی کردن ...
از دست مامان داشتم کلافه می شدم و با عجله قبل از اینکه خانم صادقی بیاد از مدرسه اومدم بیرون ......
ناهید گلکار