داستان این من و این تو
قسمت اول
بخش پنجم
تازه یک ماه بود که توی یک شرکت هواپیمایی کار می کردم ... اونم به خاطر سفارش شوهر خواهرم .
کارم خوب بود و با ذوق و شوق می رفتم سر کار ... و تو همین مدت کم خیلی ازم راضی بودن ... ولی من بازم طبق معمول جرات نمی کردم با کسی دوست بشم ... خیلی از زندگیم کشیدم و یادم نمیاد که هیچ وقت از چیزی راضی بوده باشم ...
یک عقده ی بزرگ همیشه توی گلوم بود و پایین نمی رفت .. .و من باید تا آخر عمرم اینو با خودم می کشیدم .
قبلا از این که بیام تهران ما توی اراک زندگی می کردیم پدرم مردی عیاش ..... معتاد و بی قید و بند بود ... کار درست حسابی هم نداشت ولی زبونش خیلی دراز بود اون اصلا اهمیت نمی داد که چهار تا بچه ای که درست کرده چه نیازی دارن و سر نوشت اونا چی میشه ...
هر وقت صدای مادرم در میومد اونو به شدت می زد و من که از همه ی بچه ها کوچکتر بودم بیشتر از همه می ترسیدم و تا صدای دعوا و مرافعه میومد با وحشت بدو می رفتم زیر پله ها و پشت دو تا تشت که اونجا بود قایم می شدم ...
و هر بار فکر می کردم دنیا آخر شده ... اونجا می موندم و تا بابام خونه بود بیرون نمیومدم ... خجالت می کشیدم اینو بگم ولی ازش بدم میومد ...
گاهی همونجا اینقدر منتظر می شدم تا خوابم می برد و جالب اینجا بود که کسی هم سراغ منو نمی گرفت ...
یادم نمیاد که کسی متوجه نبودن من شده باشه ...
بابام هر بعد از ظهر بساط خودشو پهن می کرد و در کمال وقاحت می نشست کنار اتاق و تریاک می کشید ...
از بوی بد اون حالم بهم می خورد ... خوب که نَشه می شد تازه میخواست عرق بخوره ... و بعدم مست می کرد و میفتاد به جون مامان و گاهی هم به برادرم مجید که از همه ی ما بزرگتر بود گیر می داد و با هم دعوا می کردن ...
دو تا خواهر دیگه ی من منیره و مهتاب ... هم در امان نبودن ...
ولی من که یاد گرفته بودم خودمو قایم کنم از دور نگاه می کردم و با همون بچگی رنج می بردم ...
گریه های مادرم شبانه روزی بود هر کس بهش سلام می کرد اشک اون جاری می شد ... خودش زندگی خوبی داشت و عزیز کرده ی پدر و مادر ...
دوتا خواهر داشت که زندگی های خوبی داشتن ولی به خاطر بابام ... با ما قطع رابطه کرده بودن ..
ناهید گلکار