داستان این من و این تو
قسمت اول
بخش ششم
نمی دونم چه اتفاقی افتاد ... که یک روز خبر دادن بابام رو انداختن زندان ...
مامان هیچ وقت به ما نگفت که چه اتفاقی براش افتاده یا حتی به دورغ به ما یک چیزی بگه همش در جواب سئوال ما می گفت : می خواین بدونین چیکار؟ ...
ولی اون شیر زن از نبودن اون استفاده کرد و در یک چشم بر هم زدن اثاث خونه رو جمع کرد و یک کامیون گرفت و ما رو هم کنار اثاث خونه نشوند با خودش آورد تهران که دیگه بابام ما رو پیدا نکنه ...
مجید اون زمان فقط سیزده سال داشت ولی انگار مرد ما بود ... و به فاصله ی دو سال دو سال ما کوچیکتر بودیم من هفت سالم بود ...
مدتی اثاث ما کنار خونه ی دختر دایی مامانم که خودش اجاره نشین بود توی تهران موند و ما هم سربار بدون پول و بدون سر پناه ...
خوب اونا هم خودشون وضع خوبی نداشتن ... و بعد از چند روز شروع کردن به بد رفتاری با ما ...
مامان در به در دنبال کار می گشت ... تا با خوشحالی یک روز اومد و گفت که هم کار پیدا کرده هم خونه ...
مهتاب و منیر مخالفت می کردن و مجید که بیشتر مامان رو درک می کرد ساکت بود ولی من نه از اعتراض دخترا چیزی سرم می شد نه از سکوت مجید درد و رنج اونو می فهمیدم ...
وقتی تو یک اتاق و آشپز خونه ی کوچک مدرسه جا به جا شدیم تازه متوجه شدم که مامان ناز پرورده ی من فراش مدرسه شده و خیلی بهش لطف کردن که جای یک مرد اونو قبول کردن ...
اون هیکل درشتی داشت و قدی بلند ، سرخ و سفید بود و خوش رو .. غمشو تو دلش نگه می داشت ... و زبونش همیشه به خوبی می چرخید .....
ناهید گلکار