داستان این من و این تو
قسمت دوم
بخش چهارم
این تو ( مهسا ) :
خیلی زود من متوجه شدم که باید در چه محیطی زندگی کنم ...
دوست نداشتم ، هیچکدوم دوست نداشتیم ... و من از همه بیشتر بدم میومد گریه می کردم و می گفتم من نمی خوام اینجا باشیم ... از اینجا بریم ... بریم اراک از اینجا منتفرم ... و اونا منو آروم می کردن ... و بی تابی من باعث می شد بقیه صداشون در نیاد ...
چون اونا ملاحظه ی مامان رو می کردن ولی من نمی تونستم ...
اون مدرسه راهنمایی بود . اون سال همه ی ما دبستانی بودیم جز مجید که خوب هیچ کدوم تو اون مدرسه درس نخوندیم نه اون سال و نه سالهایی که راهنمایی می رفتیم ...
اصلا جلوی دیگران ظاهر نمیشدیم ... بیشتر معلم های اون مدرسه هیچ وقت ما رو ندیدن ... توی روز اگر خونه بودیم حتی دستشویی هم نمی رفتیم ... و چقدر زجر آور بود ... این قایم شدن ها و انتظار کشیدن برای اینکه بتونیم بریم دستشویی ....
با همه ی این احوال هر چهار تای ما درسخون و با هوش بودیم ...
و مامان از صبح تا شب کار می کرد و تنها یک چیز رو توی گوش ما می خوند من هیچ انتظاری از شماها ندارم جز این که درس بخونین و خودتون رو بالا بکشین می گفت باید اینقدر بخونین که سراسری قبول بشین چون من ندارم شماها رو دانشگاه آزاد بذارم ....
بعد از ظهرها وقتی مدرسه تعطیل می شد ... همه با هم میرفتیم تا کلاسها رو تمیز کنیم ... من تا بچه بودم کسی کاری به کارم نداشت ولی کم کم که بزرگ تر شدم مجبور بودم به مامان کمک کنم ...
شب ها از شدت پا در و کمر درد نمی خوابید و مجید که خیلی مهربون بود مدتی پا های اونو ماساژ می داد ...
مامان سعی می کرد کار یک مرد رو به نحوه احسن انجام بده می ترسید که کارشو ازش بگیرن و فقط به خاطر دلسوزی مدیر مدرسه بود که موقتی این کارو گرفته بود ...
پس باید هر کار سنگینی رو که فقط یک مرد از عهده اش بر میومد انجام بده تا حرفی برای بیرون کردنش نداشته باشن ... و این براش خیلی سخت و طاقت فرسا بود ...
ولی اون جلوی ما خم به ابرو نمیاورد ... منتی هم به ما نداشت ... و همیشه هم می گفت شرمنده ی شماها هستم ...
ما شیرینی می خوردیم ولی از ته مونده ی معلمها ، لباس می پوشیدیم ولی از لباس کهنه ی معلمها ...
اونا برای اینکه به مامان کمک کنن ... هر کدوم یک جور به اون می رسیدن ... و وقتی که ازش می خواستن بره و خونه ی اونا رو تمیز کنه نمی تونست بگه نه در حالی که زجر می کشید و اون کاره نبود ... دندون روی جگرش می گذاشت و دم نمی زد ...
مامانم ناراحتی و غرور ما رو درک می کرد برای همین اجازه نداد هیچ کدوم از ما سه تا دختر دوران راهنمایی رو توی اون مدرسه درس بخونیم ...
تا اونجا که ممکن بود از جلوی چشم همه پنهون می شدیم ...
ما همینطور روزگار می گذروندیم و بزرگ می شدیم ... تا مجید خبر قبولیشو توی دانشگاه برای ما آورد اون رشته ی عمران سراسری قبول شده بود ...
بعد از سالها ما از ته دل خوشحال شدیم فکر می کردیم فقط اینطوری می تونیم خودمون رو بالا بکشیم ... و این اولین قدم بود ....
حالا شادی به خونه ی ما اومده بود توی اون شهر غریب ما خودمون بودیم و خودمون ...
ولی شادی ما خیلی طولانی نشد ... همون شب تلفن زنگ زد ...(شب ها مامان تلفن رو جواب می داد )
مامان گوشی رو برداشت خاله بود حال و احوال کرد و رفت سر اصل مطلب یک مرتبه دیدیم گوشی از دست مامان افتاد و رنگ از صورتش پرید منیره گوشی رو برداشت و پرسید ؟ چی شده خاله چی گفتی ؟
مامان در حالی که بغض کرده بود و اشکهاش می ریخت بی رمق به دیوار تیکه داد و صورتش مثل خون قرمز شد ..
خاله گفت : بابات خاله جون ,, بابات بی شرف رفته زن گرفته ... ما هم تازه فهیمدیم کثافت زنشم حامله اس ... ای تف به این زندگی مرتیکه داره خوب و خوش زندگی می کنه ...
در حالی که شما آواره شدین تو تهرون ... اصلا ککشم نمی گزه ... نامرد ...
ناهید گلکار