داستان این من و این تو
قسمت سوم
بخش سوم
این تو ( مهسا ) :
چیزی که باعث دلگرمی ما می شد این بود که منیره گفته بود از اول همه چیز رو صادقانه به مجتبی گفته و اون با وضعیت ما مشکلی نداره فقط از خانواده اش می ترسه ... برای همین ... بدون اینکه ما رو تو جریان قاطی کنه می رفت خونه ی اونا و با همه شون آشنا شد ... و منیره به خاطر شکل و سر زبونش تونست خودشو تو دل اونا جا کنه ...
اون قد متوسط و سبزه رو ولی خیلی بانمک و خوش سر و زبون بود و هر شب میومد و برای ما تعریف می کرد که چقدر تونسته با خانواده ی مجتبی ارتباط بر قرار کنه می گفت باید کم کم به من علاقه مند بشن ، بعد حقیقت رو بهشون بگم ...
خوب اون یک برگ برنده تو دستش بود و از خودشم خاطرش جمع بود ... و همش به مامان میگفت غصه نخورین خودم درستش می کنم .... تازه اگر نشد چیز مهمی نیست بهتر ...
با اعتماد به نفسی که منیره داشت و با هوش و با درایتی که من در اون سراغ داشتم می دونستم که این کارو می تونه انجام بده
و ... بالاخره اون روز رسید و توی همون اتاق کنار مدرسه اومدن به خواستگاری منیره ولی این اولین و آخرین باری بود که خانواده ی مجتبی به خونه ی ما اومدن ...
با اینکه معلوم بود خیلی راضی از وضعیت ما نیستن به خاطر خود منیره عقد و عروسی سر گرفت .
مادر مجتبی در حدی که می تونست کوتاهی نکرد عروسی خیلی آنچنانی نبود ولی بدم نبود ...
و اون رفت توی یک آپارتمان پنجاه متری زندگی خودشو شروع کرد قبل از اینکه خیرش به ما برسه ...
مامانم که خوشحال بود ولی این من بودم که فکر می کردم اون دکتر میشه و ما رو از اون فلاکت نجات میده ... ولی نشد ...
درس مجید هم تموم شد و با هزار بدبختی و پارتی بازی شوهر یکی از معلمها توی یک شرکت ساختمانی مشغول کار شد ...
و با رفتن مجید سر کارو گرفتن اولین حقوق ... وضع من و مهتاب بهتر شد حالا می تونستیم چیزایی که یک عمر آرزو داشتیم برای خودمون داشته باشیم بخریم ...
مجید همیشه دلش می خواست برای ما کاری انجام بده و در مقابل ما احساس مسئولیت می کرد ... و حالا که حقوق خوبی می گرفت با محبت این کارو انجام می داد ...
اون شد مرد خونه ی ما از همه بیشتر به مامان می رسید و دل اونو خوش می کرد ....
ناهید گلکار