خانه
103K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سوم

    بخش چهارم



    ولی نمی دونم چرا بازم من راضی نبودم ...
    مجید پول می داد و من توی پاساژها می گشتم و گرون ترین و شیک ترین لباسها رو برای خودم می خریدم ولی بازم راضی نبودم ... نمی دونستم چرا خوشحال نمیشم ...
    البته نارضایتی من بیشتر از این بود که هنوز توی اون مدرسه زندگی می کردیم ... و من اینو دائما به رخ مامان می کشیدم ...

    گاهی با اشک گاهی باخشم و مامان غمگین می شد و می گفت : تو رو خدا اینطوری نکن ، درست میشه دیدی چقدر خدا با ما بود ؟
    ولی من بازم از این حرف بدم میومد داد می زدم خدا کجا بود که بابای من رفت زن گرفت ؟ خدا کجا بود وقتی ما اینجا پرپر می زدیم تا یک لقمه نون بخوریم دست بردار مامان ول کن این حرفارو ... خدا بزرگه ... خدا اگر برای هر کسی بزرگ بود برای ما نبود ...
    باید درست کنیم زندگیمونو منتظر خدا بشیم کلاه مون پس معرکه اس ...

    و مامان با افسوس سرشو تکون می داد و زیر لب می گفت : من که از پس زبون تو بر نمیام ... خدا کنه کفر تو دامن ما رو نگیره ...
    مجید بچه ی ساده ای بود ولی عاقل و با هوش ... و دوست داشتنی اون و مهتاب شکل هم بودن سفیدرو و قد بلند یعنی شکل مامانم ... ولی من با اینکه قدم بلند بود ولی سبزه رو بودم مثل منیره ... شکلم بد نبود ...
    ولی تا اینجا که زندگی کرده بودم نمی دیدم مردا خیلی به من توجه کنن ...
    منیره این طوری نبود خیلی ها از اون خوششون میومد ... ولی مهتاب از همه ی ما قشنگ تر بود و خواستگارای زیادی داشت ولی به محض اینکه می فهمیدن اوضاع ما رو میرفتن و پشت سرشون هم نگاه نمی کردن ...
    شرف خان مردی بود که مجید باهاش همکار بود ...  در واقع کار مال پدر شرف خان بود و به پسرش مثل مجید حقوق میداد تا اون پروژه رو براش بسازن ...

    یک مجتمع صد واحدی با آپارتمان های پنج طبقه کنار هم ...
    نزدیک تهران توی جاده ی کرج ... روزی که مجید اومد و به ما گفت که : یک همکار دارم که ازم خواسته برم خواستگاری خواهرش نه خودش می دونست که شرف خان کیه و نه ما می دونستیم ...
    اون فکر می کرد یکی از همکاراشه ... البته وقتی هم شرف خان به مجید که فهمیده بود اون پسر سالم و کاری و خوش قلبی پیشنهاد کرده بود نمی دونست که زندگی مجید در واقع چطور می گذره ...
    ما به خنده و شوخی گفتیم خوب بریم حداقل اینه که یک کم می خندیم ..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان