خانه
103K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۳:۲۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سوم

    بخش پنجم



    مامان مخالف بود و می گفت : ببینی حالا دخترشون چه عیب ایرادی داره که خودشون پیشنهاد میدن ما بریم خواستگاری ... نه مادر من این جوری برای تو زن نمی گیرم تو حیف میشی ...
    ما داشتیم در موردش بحث می کردیم

    که تلفن مجید زنگ خورد کنار دست من بود نگاه کردم و گفتم : مجید شرف خان ...
    اون بلافاصله گوشی رو گرفت و گفت : جانم شرف خوبی ؟
     گفت : خوبم تو چطوری ؟ فردا مصالح میارن تو زودتر میری ؟ یا من برم ؟
     مجید گفت : نه تو نرو ... من خودم کاری ندارم زودتر میرم خیالت راحت باشه ...
    پرسید : برای فنداسیون فاز دو چیکار کردی ؟
     گفت : انجامش دادم فردا ان شالله تموم میشه ...
    و بعد گفت : در مورد پیشنهاد من فکر کردی ؟

    من به شوخی دستمو تکون دادم و آهسته گفتم بگو میایم ...
    مجید گفت : راستش نمی دونم ، چشم رو چشمم حالا کی مزاحم بشیم ؟
     گفت : بیا دیگه هر وقت می خوای .. .همدیگر رو ببینین تو پسر خوبی هستی نمی خوام خواهرم حیف بشه شاید شیدا هم از تو خوشش اومد ... خودش که اهل این چیزا نیست ... من باید براش شوهر پیدا کنم ... خوب فردا شب خوبه ؟
    مجید گفت : باشه با مامان صحبت کنم بهت خبر میدم ....
    مامان ناراحت شده بود و می گفت : بیخودی قبول کردی ... من نمیام ... ولی ما راضیش کردیم که حالا بریم شاید خوب بود و مجید اونو پسندید ...
    هیچکدوم از ما سه تا خواهر راضی نشدیم که توی این خواستگاری شرکت نکنیم ... پس کلی به خودمون رسیدیم راه افتادیم ... مجید یک آدرس تو دستش بود ... یک تاکسی گرفتیم و رفتیم ...
    یک مرتبه خودمون رو جلوی یک خونه ی بسیار مجلل دیدیم ... باور کردنی نبود ... از اون خونه ی های رویایی و برای ما دست نیافتی ...
    تا اون جا گفتیم و خندیدم و نقشه کشیدیم که مثلا از همون اول خواهرشوهر بازی در بیاریم تا دختره حساب کار خودشو بکنه ... ولی با دیدن اون خونه خنده روی لب ما ماسید ...
    مامان که می گفت بیخودی نریم تو ما با این ریخت و قیافه ، مضحکه ی دست مردم میشیم ... و داشت بر می گشت ...
    خوب با هزار مکافات اونو راضی کردیم ... ولی حق با اون بود ...
    مجید همین طور که سبد گل دستش بود زنگ زد ...

    منیره می گفت : کاش اقلا گل و شیرینی بهتری گرفته بودیم ...
    یکی آیفون رو بر داشت ... مجید گفت : شرف جان منم مجید ...
    اون با صدای بلندی گفت : بفرما خوش اومدی آقای خوش قول ... و درو باز کرد ... وارد یک حیاط بزرگ و زیبا و پر از گل شدیم ...
    از کنار اون گلها و استخر رد شدیم و جلوی یک ایوون که پله های گرد سنگ مرمر درست شده بود شرف خان رو دیدیم ...
    مرد خوش تیپ و خوش اخلاقی بود ,, با روی خوش از ما استقبال کرد ... و دعوت کرد بریم توی خونه ... که نه ... یک قصر .... این وسط ما تنها کاری که می کردیم این بود که آب دهنمون رو قورت بدیم ... اونم بطور مرتب و پشت سر هم ... چاره ای نبود ... اونجا اصلا جای ما نبود ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان