خانه
101K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۴:۲۱   ۱۳۹۵/۱۲/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت پنجم

    بخش سوم



    گفت : راستش من یک کار بهت پیشنهاد می کنم برو  فکراتو بکن بهم خبر بده . مدرکت چیه ؟

    گفتم : الکترونیک خوندم ...
    گفت : من یک نفر می خوام که  دست راست من بشه ... جوری که خیالم راحت باشه اگر ده روز هم نبودم مشکلی پیش نیاد ... امور مالی ... فروش ... تورها ... کار کارمندها ... یک ناظر امین می خوام ... الان این کار مال تو نیست با یک حقوق کم ... تو باید سه ماه دنبال من بیای و کار یاد بگیری و هر کاری رو یاد گرفتی خودت انجام بدی ...
    بعد از سه ماه فرم پر می کنی و تو و من شرایطمون رو میگیم ...
    تو این مدت تو نخواستی می تونی بری من نخواستم می تونم بگم نیا ... بدون حرف و حق و حقوق ... امیدوارم من در مورد تو اشتباه نکرده باشم و بتونیم باهم کار کنیم ... موافقی ؟
    گفتم : تو این سه ماه حقوق من چقدر هست ؟

    پرسید : زن و بچه داری ؟
     گفتم : نه خوشبختانه ...
     گفت : اگر داشتی دو میلیون بهت می دادم ولی حالا که نداری یک و پونصد برات بسه و خودش بلند و دندون نما خندید نفهمیدم شوخی بود یا جدی ...
    گفت: فردا مدارکت رو بیار ... منم فعلا تو رو به کارمندا معرفی می کنم ولی نمیگم موقتی اینجایی تا ازت حساب ببرن ... راستش من الان کسی رو ندارم که بهش اعتماد کامل داشته باشم ... فکر کنم به تو می تونم ...
    من خوشحال و خندون اومدم خونه و این خبر خوش رو به همه دادم باورم نمیشد اینقدر دنبال کار گشتم حتی حاضر شدم توی نانوایی کار کنم ولی نشد و حالا یک مرتبه یکی با این شرایط خوب منو استخدام می کرد .
     آخه این اصلا با عقل جور در نمیاد ... چرا ..؟ چی شد ؟ نمی فهمیدم ...

    همش با خودم دو دو تا چهار تا می کردم ... نه با عقل جور در نمیاد ... خودم به تقدیر و سرنوشت اعتقاد داشتم و فکر می کردم باید من راننده ی تاکسی میشدم تا این کارو پیدا می کردم ...
    اگر می رفتم سر یک کار دیگه امکان نداشت همچین کار خوبی گیر بیارم .... اگر اون روز با اون سرعت نمی رفتم فرودگاه مظاهری به پستم نمی خورد و زودتر رفته بود ...
    اگر کیفشو توی ماشین جا نمی گذاشت ... من دوباره اونو نمی دیدم ...

    خوشحال بودم و این خوشحالی رو به همه منتقل کردم ... غافل از این که این ملاقات ,, و دنیای جدیدی که داشتم توش پا می گذاشتم اصلا برای من خوب نبود ..... مامان بشکن می زد و قر می داد .
    سارا زود یک آهنگ شاد گذاشت و با مامان رقیصدن و منو به زور کشیدن وسط و منم که زیاد رقص بلد نبودم مجبور شدم مامانو بغل کنم و دور اتاق بگردونمش و اونم از خنده سیاه و کبود شده بود ...

    و خوشحال بود که بالاخره پسرش به جایی رسیده....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان